آیت الله سیفی مازندرانی: پدرم می ترسید من طلبه شوم/ ازدواج کردم؛ چون واجب بود/ همه فرزندانم طلبه هستند
به گزارش پایگاه خبری پروژه ایران، از جدیت در تحصیل اساتید برجسته حوزه شنیده بودیم؛ اما در این گفت و گو زوایایی از این جدیت برای ما نمایان شد که تعجببرانگیز بود و در حقیقت باید گفت حوزه برای استمرار اعتلای خود نیاز به چنین جدیتهایی دارد.
گفت و گویی که مشاهده می کنید، ماحصل گپوگفت صمیمی با آیت الله علی اکبر سیفی مازندرانی است که تقدیم شما مخاطبان فرهیخته خواهد شد:
بسم الله الرحمن الرحیم – ضمن تشکر از فرصتی که در اختیار خبرگزاری حوزه قرار دادید، خدمت جنابعالی رسیدیم تا کمی از روند زندگی علمی، اجتماعی و خانوادگی شما را برای مخاطبان انعکاس دهیم.
به عنوان سؤال نخست، مختصری از دوران کودکی و والدین خود برای ما بفرمایید.
آیت الله سیفی مازندرانی - بسم الله الرحمن الرحیم؛ از اینکه برای ترویج فقه اهل بیت(ع) و برای تبلیغ از ارزشهای فقهی و ارتقاء اهداف حوزوی قدم برمیدارید، تشکر می کنم.
بنده متولد سال ۱۳۳۵ و اهل فریدونکنار از شهرهای استان مازندران هستم و شغل اصلی ابوی ما در ایام بهار و تابستان کشاورزی بوده و در ایام پاییز و زمستان هم صید دریا و صید هوا بوده است.
بنده نیز در همان زمان کودکی، کارهای کشاورزی و صید انجام میدادم؛ یعنی در اواسط بهار تا اواخر تابستان، کار ما کشاورزی بود.
مراحل مختلف کشاورزی مِن البدو إلی الختم، از زمان کاشت و تا برداشت برنجها و خرمنکوبی و آوردن به منزل و ... را در زمان کودکی انجام میدادم.
در زمان دبستان و حتی قبل از دبستان و در سنین کودکی نیز کار کشاورزی انجام می دادم و به اندازهای که راه را به خوبی بلد نبودم و ابوی من بارها میگفت: شما یک بار از منزل حرکت کردی، خیلی بچه بودی و به سمت مزرعه آمدی که زمان برداشت علف های هرز از کنار برنج ها بود و راه را گم کردی و یک کشاورزی تو را شناخت و به من تحویل داد.
در ایام زمستان و تابستان هم کار ما ماهیگیری بود.
بنده به یاد دارم که سال دوم یا سومی بود که راه میرفتم. یعنی بچهای بودم که تازه به راه میافتد، در کنار دریا بودیم و ابوی تور میانداخت و ماهی میگرفت و ما جمع میکردیم. تا اینکه بزرگتر شدم و همراه با پدربزرگم برای ماهیگیری میرفتم.
بعد که بزرگتر شدم (در زمان دبیرستان) چون رودخانه محل از داخل حیاط ما عبور میکرد و به سمت دریا میرفت و در نزدیکی دهانهی دریا بود، به داخل رودخانه تور میانداختیم و غالبا صبحها قبل از صبحانه برای ماهی تور میانداختم و به گونهای بود که مرا صدا میزدند مدرسهی شما دیر شده است.
بنده هم ماهی میگرفتم و بعد از آن صبحانه میخوردم و بعد به مدرسه میرفتم.
کار ما در پاییز و زمستان صیادی ماهی بود و صیادی هوا هم داشتیم.
در زمان دبیرستان وقتی مدرسه تمام میشد، تقریبا نیم ساعت یا سهربع به اذان مانده بود و بنده در همان فاصله سریع به منزل میآمدم و یک لحاف و لحافچه یا چیزی که مقدمهای برای رفتن به صحرا و برای صید و شکار هوایی بود را برمیداشتم و میرفتم. البته ما در آن زمان در زمین خودمان صید هوا انجام می دادیم و به شکار انواع مرغ ها و مرغابی ها میپرداختیم.
جمعیت منزل ما زیاد بود و ابوی ما هم در مضیقهی مالی سختی بودند و با اینکه زیاد کار می کردند؛ اما به خرج منزل نمیرسیدند و اخوی دیگر ما هم به سربازی رفته بود و کارگر منزل، بنده بودم و لذا در این سالها شبانه روز مشغول بودم.
* تقریبا چه سالی؟
این مباحث مربوط به حدود سالهای ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۱ بود و گاهی اوقات وقتی به منزل برمیگشتم که نماز صبح را درمنزل بخوانم، آنقدر خسته بودم که وقتی به سلام نماز میرسیدم، همانطور در سجده میخوابیدم و توان بلند شدن نداشتم؛ چون شب تا صبح بیدار بودیم.
دوران جوانی ما اینگونه گذشت و یکسره مشغول درس و کار بودیم.
متشکرم. میخواهم از سال ورودتان به حوزه بفرمایید و اصلا چه شد که وارد فضای حوزه و طلبگی شدید؟
آیت الله سیفی مازندرانی - داستان ورود به حوزهی ما مفصل است. خلاصة الکلام اینکه در زمان ما بزرگوارانی همچون آقایان هادی یزدانی و محمد قائمی برای تربیت جوانان از بابل به فریدونکنار میآمدند و جلساتی برای جوانان دبیرستانی داشتند که کوچکترین فرد در آن جلسات بنده بودم و مابقی افراد حداقل پنج سال تا ده سال از بنده بزرگتر بودند.
آن جلسات، بسیار پربار بود و چنین جلساتی موجب شد که عشق به راه دین و راه علم دین در من زنده شود و روز به روز که میگذشت، واقعا شعله میکشید.
در آن زمان ها برق خیلی کم بود و ما اصلا در منزل خود برق نداشتیم و وقتی برای شرکت در این جلسات می رفتم، گاهی حدود ساعت ۱۲-۱۱ شب به منزل می رسیدم و فقط جادهی اصلی برق داشت و در کوچهای که به منزل ما منتهی میشد، یک میدانی بود که مردم آشغالهایشان را در آنجا میریختند و سگهای زیادی همیشه شبها در آنجا بودند و مسیرم دقیقا از کنار همین سگ ها بود و ترسی به دلم می انداخت؛ اما با خودم میگفتم: تو مگر تازه حرف از خدا نمیزدی؟ قدرت خدا را شناختی؟ تو معتقد هستی که خدا میتواند جلوی این حملهی سگ را بگیرد؟ میگفتم: بله. میگفتم: پس چرا میترسی؟ میگفتم: درست است، نباید بترسم. به خودم تلقین میکردم که اگر بترسی، معلوم است که دین درستی نداری و به این کیفیت می توانستم خودم را کنترل کنم و بتوانم از این جای خطرناک عبور کنم و به منزل بروم.
بنده در کنار این جلسات، به جلسات آموزش قرآن هم میرفتم و یکی از شرکت کنندگان در این جلسات، شخصی به نام باقر بود که اذان می گفت و همیشه قبل از سحر، با اذان خود همه را بیدار می کرد و ایشان فوت کرده است.
ما با هم صمیمی هم بودیم و همسایهی ما هم بود. یکی از روزها که قصد رفتن به مدرسه را داشتم، حدود ساعت یک ظهر خبر دادند که ایشان فوت کرده و قصد تشییع جنازه ایشان را داشتند.
آن روز به مدرسه نرفتم تا بتوانم در تشییع جنازه او شرکت کنم؛ چون هم عضو جلسه قرآن بود و هم خیلی به او علاقه داشتم.
پدر ایشان اصالتا اهل هندوستان بود و خود او نیز بالاخره چهره زیبایی نداشت؛ به گونهای که در تعزیهها نقش شیر را بازی میکرد و اشخاص از چهرهی او میترسیدند؛ اما بنده به خاطر ایمانی که داشت، به او علاقه داشتم و واقعا مؤمن بود.
او هم اذان میگفت و هم مردم را برای سحر بیدار میکرد و هم در جلسهی قرآن ما بود.
اینها مایه علاقه من به ایشان بود و در تشییع جنازه شرکت کردم.
وقتی زمان دفن ایشان فرا رسید، پسر بزرگتر او وارد قبر شد و وقتی قصد داشتند صورت او را روی خاک بگذارند، کفن را باز کردند و چهره او نمایان شد.
وقتی چهره او را دیدم، با چهره زیبایی مواجه شدم و بهت زده شده بودم که آقایی که تاکنون چهره آنچنان زیبایی نداشت، چطور الان اینقدر زیبا شده است.
همین مسئله مرا مشغول کرده بود و یک حالت گریه به من دست داد و با خودم گفتم: هر چه که هست در علم دین است. این است که انسان باید به فکر قبر و قیامت و آخرتش باشد.
خلاصه با آن جلساتی که داشتیم، این جرقه در ذهن بنده زده شد به دنبال علم دین رفته و حتی تنفری از علم روز در من پیدا شد؛ چون مدیری در مدرسه داشتیم که ساواکی بود و مرا بازخواست می کرد که در چه جلساتی شرکت می کنم و مرا تهدید به بازداشت می کرد و چون آن سیستم را وابسته به رژیم طاغوت میدیدم، کلا یک حالت تنفر از علم روز در من ایجاد شد و عشق به علم دین در من به وجود آمد.
در آن زمان ها در کنار روحانیونی همچون آقای علم الهدی، امام جمعه فعلی مشهد که برای تبلیغ به منطقه ما می آمدند، کتاب معراج السعاده مرحوم ملا احمد نراقی را هم همیشه می خواندم و بعدها اساتید اخلاق نیز این کتاب را به ما معرفی می کردند و همین مسائل سبب شد که وارد حوزه شوم.
چه سالی وارد حوزه شدید؟ و از کدام مدرسه شروع کردید؟
آیت الله سیفی مازندرانی - زمانی که وارد حوزه شدم، والدهی ما شدیدا مخالف بود، چون اخوی ما به سربازی رفته بود و من فقط کارگر خانه بودم و ایشان هم به من وابسته بود و میگفت: اگر تو بخواهی از اینجا بیرون بروی و در جای دیگر طلبه شوی، من زیر آن ماشینی که میخواهد برود دراز میکشم که از روی گردن من عبور کند. ایشان در این حد مخالف بود؛ اما ابوی ما موافق بود و فقط میگفت: میترسم.
گفتم: چرا میترسید؟ گفت: میترسم که تو بروی و نتوانی ادامه دهی و برگردی و برای ما رسوایی شود.
آن زمان ها در کتاب خوانده بودم که دعا زیر باران مستجاب می شود و منتظر بارش باران بودم تا به زیر باران بروم و دعا کنم تا بتوانم طلبه بشوم. در کنار آن، نماز می خواندم و دعا میکردم تا به آرزویم برسم.
یکی از مبلغین منطقه به نام آقای یزدانی برایم در خانواده واسطه شد تا بتوانم وارد حوزه شوم و در تابستان سال ۱۳۵۲ پس از اتمام کلاس دهم متوسطه قدیم برای ثبت نام به حوزه علمیه صدر بابل که در حال حاضر با نام خاتم الانبیاء (ص) معروف است، رفتم.
در آن زمان مدیریت مدرسه با مرحوم آیت الله هادی روحانی بود و پس از ثبت نام، به همراه برادر بزرگترم که تازه از سربازی برگشته بود، به فروشگاهی به نام اسلامیه که در چهارراه شهربانی بابل بود، رفتم و کتاب جامع المقدمات (قدیم) را خریدم.
پس از خرید کتاب به همراه برادرم در انتهای مینیبوس سوار شدم و جامع المقدمات را باز کردم تا ببینم که چه کتابی است.
اولین صفحهای که باز کردم نوشته بود: «بدان که لفظ که از مخرج فَم، فُم، فِم برآید»، همینجا گیر کردم. آنجا که گفته بود: «اول العلم معرفة الجبار و آخر العلم تفویض الامر إلیه»، اولین سطر است و بعد گفته بود: «بدان که لفظ که از مخرج فَم، فُم، فِم...»، دیدم که اصلا نمیتوانم این را بخوانم. ترسیدم و دچار وحشت شدم.
پیش خود گفتم: من چطور باید این کتاب را بخوانم و اصلا این لفظ را نمیتوانستم بخوانم. با اینکه آن زمان خوب درس میخواندم و کتاب کلیله و دمنه را میخواندیم و از ما امتحان میگرفتند و در املاء و انشاء قوی بودم ولی این لفظ را نشنیده بودم.
خلاصه به منزل خود برگشتیم و بنا شد صبح فردا با اسباب و لوازم شخصی به حوزه بروم و حجره ای را گرفتم.
پس از ورود به حوزه، آنقدر اشتیاق به درس داشتم که حتی بعد از نماز صبح هم نمی توانستم بخوابم و شروع به خواندن کتاب جامع المقدمات و حفظ آن کردم و با یک بار مطالعه، بخش اول آن را حفظ شدم.
شما از جزئیات سؤال میکنید و ما را به یاد خاطرات میاندازید.
بزرگوارید. حاجآقا! چه سالی وارد حوزهی علمیهی قم شدید؟ فکر میکنم همان اوایل طلبگی به قم آمدید، درست است؟
آیت الله سیفی مازندرانی - بله؛ بنده آن سال تا اواخر پاییز در مدرسه صدر بابل ماندم و تقریبا ۵-۴ ماه در آنجا بودم و بعد تا هدایه رسیده بودیم.
من نمیتوانستم طاقت بیاورم و گفتم: اینها که چیز خاصی نیست و خیلی راحت است و من نباید اینها را طول دهم و عمرم دارد تلف میشود و داشتم خودخوری میکردم.
حتی شرح امثله را هم خودم خواندم و حفظ کردم.
استادی داشتیم به نام آقای باباجاننژاد که الان فوت کرده و قریب به شش جلسه درس ایشان شرکت کردم و تا اسم فاعل رسیدیم.
بعد گفتم: خدایا! من همهی اینها را در مدرسه خواندهام. چون در ادبیات دبیرستان بود و فارسیِ همهی اینها را خوانده بودم که اسم فاعل چیست، مفعول چیست، مضارع چیست، ماضی چیست. همهی اینها در ادبیات آن زمانِ ما بود و لذا من برای اینها زمینهای داشتم و گفتم که اینطوری نمیشود و من امشب تا صبح همهی اینها را حفظ کنم.
آن شب تا صبح کلا نخوابیدم و در کنار درختان نارنج مدرسه قدم می زدم و در حالی که همه طلبه ها خواب بودند، تا صبح کل شرح امثله را از اسم فاعل تا آخر حفظ کردم.
* پشتکار زیادی داشتید.
بله؛ بنده اصلا در زندگی هیچگاه راحتی نداشتم؛ همیشه مشغول بودم و از بیکاری متنفر بودم.
فردا بعد از حفظ شرح امثله، جلوی درب کلاس نشستم؛ چون حدس میزدم که اگر استاد بگوید من اینجا را سؤال نمیکنم، از کلاس بیرون بروم.
استاد هم از همه سؤال کرد و نوبت به من رسید و گفت: جواب بده. گفتم: آقا! من تا آخر این کتاب آماده هستم و اگر شما تا آخر بپرسید، همه جا را جواب میدهم.
استاد گفت: نه، اینطوری نمیشود. درس من تا اینجاست و بیشتر نمیشود.
من دیگر با او بحث نکردم و مستقیم به دفتر و نزد مرحوم آیت الله روحانی رفتم و گفتم: حاجآقا! ما برای چه به اینجا آمدهایم؟ گفت: برای درس خواندن.
گفتم: من الان شرح امثله را حفظ هستم و آماده هستم و یاد گرفتهام ولی این آقا اصلا از من سؤال نمیکند.
در کنار آقای روحانی، مرحوم آقای بهشتی هم حضور داشتند و از بنده دو سؤال پرسیدند و من به هر دو جواب دادم.
آقای روحانی که در جای خودش نشسته بود، بلند شد و در حیاط، شخصی را صدا زد و گفت: آقای فلانی! آقای فلانی! به فلانی با سرعت ۷۰ کیلومتر در ساعت، صرف میر درس بده.
ایشان کلاس جدیدی برای من گرفت و من به کلاس صرف میر رفتم. بعد از مدتی که گذشت، دیدم که نه، به این سادگی نیست، کلاسهای دیگر هم همینطور معطلکردنی است.
بعضی از طلبهها هم از قم بودند که میآمدند و برای ما از اوضاع قم تعریف میکردند و من هم بیشتر مشتاق میشدم. تا اینکه یک روز صبح تصمیم گرفتم به قم بروم.
یکی از طلبهها در آن زمان از من کوچکتر بود و خوب هم نمیتوانست راه برود و گاهی به زمین میخورد، به همراه من آمد.
ما غروب میخواستیم به میدان ششم بهمن بابل رفته و بلیط اتوبوس بگیریم و به تهران برویم و از تهران باید با یک ماشین دیگری به قم میرفتیم.
قبل از حرکت به خود گفتم باید از حاجآقای روحانی یک اجازهای بگیرم.
بعدازظهر بود و مدرسه هم تعطیل بود. به روستای حاجآقای روحانی رفتم و در اول جاده دیدم که حاجآقای روحانی با یک جمعی دارند به سمت جادهی اصلی میآیند.
بنده نزد ایشان رفتم و گفتم:حاجآقا! قضیهی من این و آن است. حاجآقا هم عصبانی و ناراحت شد؛ چون بالأخره امید او به امثال ما بود که بتوانیم در اینجا مشوّق بقیه باشیم و درسها خوب خوانده شود.
گفت: من اجازه نمیدهم و ناراحت شد. آنجا دنیا بر من تیره و تار شد و در دلم گفتم: خدایا! من فقط به تو توکل میکنم. واقعا میگفتم: خدایا! هیچکسی را در این دنیا ندارم، میخواهم به قم بروم و درسم را ادامه دهم، چون وقت من در اینجا دارد ضایع میشود و همان غروب ماشین گرفتیم و به قم آمدیم.
همان طلبهای که از قم آمده بود و از اوضاع قم برای ما تعریف می کرد، در مدرسهی ملا صادق قم حجره داشت.
ما ساعت ۱ نیمهشب به مدرسه ملاصادق در وسط چهارمردان قم رسیدیم و در زدیم و خادم آن مدرسه درب را باز نکرد و از پشت درب گفت: شما چه کسی هستید؟ گفتیم: ما از فلان جا آمدهایم. گفت: نه آقا! ما نیمهشب کسی را راه نمیدهیم.
اول چهارمردان یک مسافرخانهای به نام کسری داشت. به مسافرخانه رفتیم و شناسنامه خود را دادیم و آن شب در آنجا خوابیدیم.
از فردا هیچ گیر و مانعی نداشتیم. حجره فراهم شد؛ استاد فراهم شد؛ همه چیز فراهم شد و آنقدر در راحتی بودیم اصلا نفهمیدم که چطور شد.
آیت الله العظمی گلپایگانی مدرسهای در صفائیه داشت که به آنجا میرفتیم و مدرسه ملاصادق، به عنوان خوابگاه برای ما فراهم شد.
در آن ایام به گونهای هم درس میخواندم که شب و روز را یکسره می کردیم و درس می خواندیم.
در آن زمان، در بعضی از دروس مدرسه آیت الله گلپایگانی را شرکت می کردم و در کلاس گلستان شرکت نمی کردم و وقتی از من سوال می کردند که چرا شرکت نمی کنی؟ پاسخ می دادم که من این کتاب را بلدم و از من امتحان بگیرید.
چند مرتبه از بنده امتحان گرفتند و نمره عالی به دست آوردم.
در آن ساعتی که در این کلاس شرکت نمی کردم، به کتابخانه می رفتم و مطالعه خودم را انجام می دادم و قائل بودم که اگر به این کلاس بروم، وقتم تلف می شود.
یک مدتی در این مدرسه بودم و مشغول صمدیه بودیم و من نیمه اول صمدیه را در کلاس های این مدرسه و نیمه دوم صمدیه را در بیرون خواندم و گفتم: من کل صمدیه را خواندم و می خواهم امتحان بدهم و در کلاس سیوطی شرکت کنم.
مسئولش به بنده گفت: نه، نمیشود و مجبور شدم برای شرکت در کلاس سیوطی، آن مدرسه را ترک کنم و در کنار آن، خوابگاه را هم از دست دادم؛ چون استفاده از خوابگاه مدرسه ملاصادق، منوط به شرکت در کلاس های مدرسه آیت الله گلپایگانی بود.
حالا بیرون آمده بودم و بیخوابگاه شدم. خیلی گشتم تا اینکه منزل پیرزنی را در انتهای چهارمردان قم که خیلی پایین تر از مدرسه ملاصادق بود، اجاره کردم.
آنجا اصلا آب لولهکشی نداشت و باید برای خودمان از چاه آب میگرفتیم و حتی برق هم نداشت.
در آن زمان من از بیرون استاد گرفتم. چطور استاد میگرفتم؟
بین خودم و خدا این بود که چون کسی را نداشتم، در فیضیه نگاه میکردم و میدیدم که یک آقایی شکل و شمایل خوبی دارد، عمامهی خوبی دارد و به دل من میافتاد، استخاره میکردم و اگر خوب میآمد، او را به عنوان استاد انتخاب میکردم. اینطوری استاد میگرفتم. یک استاد سیوطی گرفتم که برای من سیوطی میگفت.
بنده بعد از نماز صبح که مطلقا نمیخوابیدم، اصلا و ابدا؛ وقتی نماز صبح را میخواندم، برای مطالعه به کتابخانهی فیضیه میآمدم و مطالعه میکردم.
هنگام مطالعه اصلا سرم را بالا نمی آوردم و فقط مشغول مطالعه می شدم.
در همان روزها با استاد خود در حیاط مدرسه فیضیه قرار داشتم؛ یک روز صبح آنقدر غرق در مطالعه شدم که استاد آمده بود؛ ولی متوجه گذر زمان نشدم و یک نفر آمد به من گفت که آقا! استادت آمده و پای درخت نشسته است.
چنین حالتی داشتم که اصلا جز مطالعه و درس و بحث، چیز دیگری فکر من را مشغول نمیکرد.
از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۶ در چهار سال، سطح حوزه را تمام کردم و در امتحان به بنده جایزه دادند.
آن زمان اساتید چه کسانی بودند و چه کسانی از شما امتحان میگرفتند؟
بنده به درس آیت الله ستوده در مسجد امام حسن عسکری(ع) میرفتم و رسم ایشان این بود که ابتدا درس خارج مکاسب را میگفت و بعد با عبارت تطبیق میداد.
آن زمانی که ایشان خارج مکاسب میگفت و از بیرون توضیح میداد، بنده همانجا با عبارت تطبیق میکردم و تمام میشد. وقتی شروع میکرد و میخواست تطبیق دهد، من خسته میشدم و اعصابم خرد میشد و اصلا خوابم میبرد.
ما در آنجا امتحان را که دادیم، دروس سطوح حوزه تمام شد و به بنده جایزه هم دادند.
در آن زمان ممتحنین در مدرسه گلپایگانی حضور داشتند؛ مرحوم آقای صلواتی، آقای پایانی، آقای دوزدوزانی، آقای طهرانی، آقای صانعی و دیگران حضور داشتند.
اساتید از سه دستگاه امام راحل، آیت الله شریعتمداری و آیت الله گلپایگانی در این مدرسه حضور داشتند و هر کدام از اینها یک دستگاهی بودند که خودشان برای شفاهی به صورت جداگانه امتحان میگرفتند؛ اما همه طلاب برای امتحان کتبی به مدرسه ملاصادق رفته و گاهی هم در مدرسه حجتیه امتحان می دادند.
خلاصه بنده امتحان دادم و نشستم و به خودم گفتم: الان از تو امتحان گرفتهاند و جایزه گرفتهای، نشنیدی که: «ثلاثةٌ لیس لها نهایه، رسائل و مکاسب و کفایه». خب از کجا معلوم که جاهای دیگر کتاب را هم بلدی؟ گفتم: عجب حرفی است. پس خدمت آیت الله آملی بروم و او از من امتحان بگیرد و اگر او اجازه داد به درس خارج بروم.
وجدانم قبول نمیکرد که به درس خارج بروم. این سه کتاب را گرفتم و خدمت آقای آملی بردم. آقای آملی گفت: نیازی نیست که رسائل را بیاوری، فقط مکاسب و کفایه را بیاور. فردا صبح بیا، من هستم.
منزل ایشان در کوچهی آقازاده بود. به منزل ایشان رفتم و در بیرونی نشستم و ایشان هم آمد و خوشبختانه کسی هم نبود و از کفایه بحث مشتق را تعیین کرد و همینطور مسئلهی اوامر و از مکاسب نیز بحث خیارات را تعیین کرد.
ایشان گفت: در اینجا بنشین و مطالعه کن، من ۲۰-۱۵ دقیقهی دیگر میآیم.
بنده همانجا نشستم و مطالعه کردم و آماده شدم و ۲۰ دقیقه دیگر آمد و از من سؤال کرد و جواب دادم.
بحث مشتق و همچنین امر که مثلا ظهور صیغهی امر چرا در وجوب است.
حتی جواب را فراموش نمیکنم که به او گفتم: «قضاءً لحق العبودیه و المولویه» عقل حاکم است که از مولای صادر شده باید اطاعت کرد و این قرینهی عقلیه بر وجوب آن است و تبادر است.
خلاصه ایشان خیلی زیاد تشویق کرد و گفت: به درس خودم بیا و بنویس و برای من بیاور.
بنده درس خارج ایشان رفتم و درست همان جایی که سؤال کرد، اول درس او بود؛ هم در اصول و هم در فقه.
بنده هر روز مینوشتم و غروبهای چهارشنبه درس را خدمت ایشان میبردم.
در آن زمان در سال اول عربی مینوشتم. چون از ابتدا خودم را عادت داده بودم که کتاب عربی مطالعه کنم و فارسی مطالعه نمیکردم. حتی المیزان و مجمع البیان را که برای عدهای میگفتم، در همان زمانی که سطح میخواندم، ترجمه هم بود، اما مقید بودم که به عربی نگاه کنم و به مترجم هم نگاه میکردم.
بله، خلاصه من هفتهها به آنجا میرفتم و غروب چهارشنبه برای ایشان میبردم و غروب جمعه میرفتم و میگرفتم، به عنوان اینکه ایشان نگاه کنند. این از ماجرای آنجا و آمدن ما به درس خارج بود.
میخواهم سؤالم را کمی جزئیتر بپرسم. جنابعالی بیان کردید که فقط ممحض در درس بودید و به چیز دیگری فکر نمیکردید؛ اما بالأخره ازدواج کردید و تشکیل خانواده دادید.
نه تنها ازدواج، بلکه در مسائل انقلابی هم دخالت میکردم. بنده آن زمان بلندگوی دستی تظاهرات در اختیارم بود که در گونی میگذاشتم و به منزل میآوردم؛ چون بنده قبل از پیروزی انقلاب ازدواج کردم.
* چه سالی؟
اوایل سال ۱۳۵۶ در زمانی که مکاسب و کفایه می خواندم، ازدواج کردم.
* پیشنهاد ازدواج را چه کسی به شما داد؟
یک روزی اخوی شهید ما رساله آیت الله سید صادق روحانی که تازه به چاپ رسیده بود را به بنده داد و گفت: اخوی ببین، این رساله تازه درآمده است.
بنده رساله را باز کردم و این مسئله آمد که اگر چشم انسان به نامحرم بیفتد و تحریک شود، ازدواج بر او واجب است.
بنده پیش خودم گفتم: من از کجا بدانم که وقتی در خیابان راه میروم و چشمم به نامحرم میافتد، این نگاه، مرا به گناه نمیاندازد؟.
همانجا کتاب را بستم و گفتم: باید مستقیما بروم و برای ازدواج اقدام کنم، چون واجب است.
آن زمان نزد آقای محمدحسن مرتضوی لنگرودی که امام جماعت مسجد سلماسی بود و بنده در مدرسه ایشان (روبروی مسجد سلماسی) بودم، رفته و از ایشان اجازه گرفتم و در عرض یک هفته کار ازدواج بنده به اتمام رسید.
برای خواستگاری به مازندران برگشتم و ۴-۳ روزی گذشت و تقریبا بیش از ۱۰ مورد خواستگاری پیش آمد که بنده استخاره میکردم و بد میآمد، تا اینکه گفتم: خدایا! من بیشتر از یک هفته فرصت ندارم و استخاره هم دائم بد میآید، باید منصرف شوم؟
اخوی بنده در آن زمان، کارمند صندوق قرض الحسنهی بابل بود. ایشان گفت: موردی برای ازدواج در بابل هست و برای این ازدواج، استخاره کن.
ما به بابل نزد آقای بهشتی، امام جماعت مسجد رانندگان رفتیم و استخاره کردیم و این آیه آمد که: «الطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّباتِ»[۱].
بعد از دو سه روز هم ازدواج را انجام دادیم و مجموع رفت و برگشت بنده برای ازدواج یک هفته طول کشید و با آنها هم قید کردم که من نمیتوانم صبر کنم؛ چون اگر صبر کنم، حواسم از درس پرت میشود و فاصلهی بین عقد و ازدواج یک هفته بیشتر نباید باشد.
بعد از یک هفته هم خانواده را به اینجا آوردیم و منزلی را اجاره کردیم. آنطور که در ذهنم هست، در مجموع از اصل اقدام به ازدواج تا خانواده آوردن و منزل گرفتن، ۱۴ روز طول کشید.
حاصل این ازدواج چند فرزند بود؟
۷ فرزند؛ چهار دختر و سه پسر.
در فرزندان خود، طلبه و روحانی هم دارید؟
بله؛ تمام فرزندان دختر و پسر بنده طلبه هستند.
دوست دارم کمی سوال خودمانیتر بپرسم که برای مخاطب جذاب است. مدل برخورد شما با نوه های تان چگونه است؟
آیت الله سیفی مازندرانی - بنده به نوههای خود محبت زیادی داشته و شوخی بسیاری دارم؛ کما اینکه با فرزندان خودمان هم در کودکی همینطور بودم و با نوه ها هم همینطور هستم. طبعا بنده با بچههای خردسال خیلی بازی و شوخی و خنده داشتم و از قبل جزو طبع بنده بود و نسبت به فرزندان خودم در حال کودکی و نسبت به نوهها هم همینطور است.
متشکرم. بالأخره زندگی طلبگی یکسری سختیهایی برای خودش دارد. دوست دارم از داستان بعد از ازدواجتان و آن سختیهایی که خود شما و یا خانواده متحمل شدند، بفرمایید.
آیت الله سیفی مازندرانی - بله. همان ابتدا که تازه بنا شد معارفه و عقد خوانده شود، قبل از عقد یک دیداری بین عروس و داماد صورت میگرفت. بنده وارد اتاق شدم و در آنجا تختی قرار داشت و همسر بنده بالای تخت نشسته بودند و جهت تخت هم رو به قبله بود.
دقیقا زمان اذان مغرب بود که بنده وارد اتاق شدم و حتی یک کلمه هم صحبت نکردم. ابتدا به نماز ایستادم و طوری بود که وقتی میخواستم به نماز بایستم، باید پشت به ایشان میشدم. وقتی که نماز مغرب را خواندم، آنطور که در خاطرم هست، بعد از اینکه سلام دادم، فقط صورتم را به این طرف کردم و حتی به تمام صورت ایشان هم نگاه نکردم و گفتم: من طلبه هستم و به سختی های زندگی طلبگی اشاره کردم و ادامه دادم که نمیتوانم خیلی مهمان قبول کنم، چون موجب میشود شیرازهی درسم از هم بپاشد.
تمام شرایط را گفتم و ایشان هم گفتند که من همهی اینها را قبول دارم. گفتم: بسیار خوب. این عهد اول ما قبل از اجرای عقد بود. بعد هم در طول زندگی خیلی نسبت به این قضیه ملتزم بودم که مهمان زیاد نیاید و تمام اقوام ما نیز اوضاع بنده را میدانستند.
ما در زندگی طوری زندگی کردیم که عادت به قناعت کنیم و توقعات بالا نداشته باشیم.
جنابعالی از اساتید حوزه علمیه هستید و یقینا تلاش های زیادی که در سالیان سال داشتید، سبب شده که در این جایگاه قرار بگیرید. دوست دارم کمی از سختی هایی که در این راه کشیدید هم برای ما بفرمایید.
بله، بنده در راه درس و تحصیل، سختی های بسیاری را تحمل کردم. ما در منزل آقای تبریزی جلسات درسی خصوصی داشتیم و پس از اتمام درس و حضور در منزل، قبل از حضور در اتاق بچه ها، مستقیم به اتاق خود می رفتم تا خلاصه ای از مباحث درسی را یادداشت کرده و پس از اقامه نماز و صرف نهار و مقداری استراحت، نزد بچه ها بروم؛ چون اگر این کار را نمیکردم، صحبت با بچهها و مشغول شدن به اینها طبعا ذهن را متفرق میکرد و آن مباحث اصلی از ذهن میرفت و بعد از آن باید خیلی به خود فشار میآوردم تا آنها را به ذهن بیاورم و معلوم نبود که چقدر هم به ذهنم بیاید. ولی من در ابتدای ورود اصلا با بچهها صحبت نمیکردم و مستقیم به اتاق بالای خود رفته و شروع به ثبت و عنوان برداری از مباحث جلسه درسی نموده تا وقتی بعدازظهر که میخواستم به صورت تفصیلی بنویسم، عنوان را فراموش نکنم.
همچنین گاهی شبها هم برای خواب به پایین نمیرفتم و در همان اتاق بالا بودم و مشغول مطالعه دروس می شدم.
در ایام حجره نشینی هم گاهی که مطالعه زیادی داشتم، کفش خود را به داخل آورده و درب حجره را می بستم و پرده را می کشیدم تا کسی متوجه حضور من در حجره نشده و بتوانم به درس خود بپردازم.
در زمان تحصیل مثلا کتاب معالم را با دوستان خود نزد یک استاد شروع کرده بودیم و وقتی دیدم که استاد به کندی پیش می رود، استاد دیگری را برای وسط تا پایان کتاب معالم گرفتم تا بتوانم این کتاب را به اتمام رسانده و کتاب دیگری را شروع کنم.
برنامههای تحصیل من به این صورت بود و حتی نسبت به حرف زدنها و فرصتها خیلی مقید بودم که غنیمت کنم و بتوانم از فرصت ها استفاده نمایم.
از حرفهای لغو، بیاساس و غیرضرور شدیدا پرهیز میکردم و مخصوصا در تمام اول طلبگی مقید بودم که به هیچ احدی اجازه ندهم که نسبت به کسی غیبت کند. به هیچ وجه اجازه نمیدادم.
واقعا یادم نمیآید که کسی جرأت کند در حضور بنده نسبت به کسی غیبت کند و خانواده هم به همین نحو بودند.
متشکرم. یک بحثی که شاید در خارج از حوزه وجود داشته باشد، مباحث مادی است. میخواهم بدانم حوزه بریا امثال جنابعالی که سالیان سال تلاش کردید تا به این جایگاه علمی برسید، چه چیزی در موضوع مادیات داشته است؟
آیت الله سیفی مازندرانی - هیچ. از جهت مادیات فقط با همان شهریه طلبگی زندگی خود را می گذراندیم و گاهی این شهریه به آخر ماه هم نمی رسید.
یک بقالی سر کوچه داشتیم که مرد مؤمن، انقلابی، متدین و پیرمردی بود که با او نسیه معامله میکردیم که اول ماه به او پرداخت کنیم.
گاهی هم به میدان میرفتم و از سیبزمینیهای بسیار ریز با قیمت بسیار پایین می خریدم تا بتوانیم امورات خود را بگذرانیم.
یعنی برای اساتید حوزه هم تفاوتی در دریافتی نداشت؟
آیت الله سیفی مازندرانی - اصلا و ابدا. حقیقت مطلب این است که ماهیت اصلی حوزه را قناعت و همچنین بیتوجهی به مادیات تشکیل میدهد.
خب اگر داشته باشد، مصرف میکند و اگر هم نداشته باشد، باید خودش را تربیت کند که بتواند به همین صورت زندگی خود را پیش ببرد.
ما همان مقدار شهریه خود را مدیریت می کردیم تا بتوانیم ماه را به اتمام برسانیم و زندگی خود را پیش ببریم.
دوست دارم نامی از اساتید خود برده و اگر خاطرهای از آن استاد در ذهن دارید برای ما بفرمایید.
آیت الله سیفی مازندرانی - بله. خاطرههای مختلفی از اساتیدم وجود دارد، از جمله مرحوم آیتالله میرزا هاشم آملی که خیلی خوشطبع و شوخ بودند.
در مواردی شوخی میکردند و همین هم بسیار مایهی نشاط ما بود.
خاطرهی خاصی که از ایشان در ذهن خود دارم این است که در مواقعی که ما در خدمت ایشان بودیم، گاهی به منزل ایشان میرفتم و از خدمت ایشان سؤال میکردم و جواب میدادند و خیلی بیتکلف و راحت بودند.
گاهی ایشان مثلا یک شوخی میکردند، گاهی بعضی از مواضع و مطالبی که داشتیم در ضمن شوخی تذکراتی میدادند، واقعا هم خیلی تأثیر داشت و شگفت انگیز بود که با توجه به اینکه ایشان یکی از مراجع تقلید بودند، با یک شاگرد چطور تعامل میکند و با شوخی مطلب را میگوید.
از دیگر اساتیدم، آیت الله تبریزی بود و بنده را «شیخنا» صدا می زدند.
روزی به بنده گفت: شیخنا! آیا شما توجه دارید که این روزها اشکالات خوبی در اینجا میکنید؟
بنده به ایشان گفتم: البته اینها به برکت جلسات منزل شماست و این جلسات، خیلی موجب سرعت انتقال ذهن و فهمیدن و کنکاش علمی و رد و بدل و تبادل میشود. ایشان به بنده گفتند: اگر آن ۱۴ سال متمادی را به درس خارج من نمیآمدی، امروزه در این جلسهی خصوصی نمیتوانستی این اشکالات را بکنی.
روزی در خدمت ایشان بودیم و به من توصیه کرد: شما خودتان را از جهت غذایی تقویت میکنید؟ گفتم: آقا! من از اول که طلبه شدم تا به امروز که خدمت شما هستم، خدای تعالی یک طوری فراهم کرد که آنی احساس نیاز نکردم؛ گفتند: نه، باید تقویت شوی.
باید به نحوی زندگی کنی که تا آن زمانی که هستی، بتوانی به اسلام خدمت کنی و ایشان این تذکر را به بنده می دادند.
خیلی دوست دارم برنامهی روزانهی یک استاد حوزه را بدانم؛ شما در طول ۲۴ ساعت شبانهروز چه کارهایی انجام میدهید؟
آیت الله سیفی مازندرانی - بنده قبل از اذان صبح که بیدار میشوم، به انجام نوافل و وظایف خود مشغول می شوم و نماز که تمام شد، ساعتم را کوک می کنم که ۲۰ دقیقه استراحتی داشته باشم و هیچگاه اجازه نمیدهم که بیشتر از ۲۰ دقیقه طول بکشد.
در این ۲۰ دقیقه، چشم بر هم میگذارم و گاهی هم نمیخوابم ولی همینکه سکوت میشود و چراغ را خاموش میکنم، خودبهخود این آرامش ایجاد میشود.
بعد از ۲۰ دقیقه استراحت، بدون اینکه خانواده را صدا بزنم، خودم صبحانه را آماده میکنم و بعد از آنکه سفره آماده شد، خانواده را صدا میزنم و میگویم: من صبحانه را آماده کردهام، اگر مایل هستید بفرمایید و اگر میخواهید بخوابید، استراحت کنید و ایشان غالبا برای صبحانه میآید و مِن البدو الی الختم خودم صبحانه را آماده میکنم.
بعد از صبحانه بلافاصله یک نرمشی میکنم؛ چون به نرمش بدنی مقید هستم که صبحها هم انجام میدهم.
بعد هم بزرگواری میآید و حدود ساعت ۷ صبح به معهد الاجتهاد الفعال میرویم و اینجا دیگر یک مطالعهی ۴۵ دقیقهای قبل از تدریس دارم و بعد هم برای تدریس میروم و بحث و تدریس و پاسخ به سؤال دارم و بعد ساعت ۱۳ به منزل برمی گردم.
بعد از برگشت به منزل، به همراه خانواده ناهار را می خوریم و بعد از ناهار، بین نیم ساعت تا ۴۵ دقیقه استراحت می کنم.
پس از استراحت، یکی از بزرگواران که کار تایپ جزوات را انجام می دهد، می آید و به تصحیح جزوات می پردازم و تا غروب و گاهی یک ساعت بعد از غروب هم مشغول هستیم و جزواتی که در ابتدا مینویسم، بعد از تدریس با مداد، مطالبی به آن ملحق می شود و به تصحیح آن می پردازیم و مطالب را اضافه می کنیم و رفت و برگشت مطالب صورت می گیرد تا کامل شود.
بعد از اذان مغرب، بلافاصله پس از نماز، شام می خورم و فاصله ای بین نماز و شام نمی اندازم.
بعد از شام هم نیم ساعت استراحت میکنم و بعد برای مطالعه به اتاق خود رفته تا گاهی تا ۹ شب گاهی تا ساعت ۱۱ شب مشغول مطالعه می شود و بستگی به این دارد که چقدر توان داشته باشم.
گاهی توان ندارم و با شروع تپش قلب، مطالعه را کنار گذاشته و نزد خانواده بر می گردم.
شاید برای بعضی سؤال باشد که آیا یک استاد حوزه، تفریحی هم دارد یا نه؟
آیت الله سیفی مازندرانی - بله؛ تفریح ما این است که به منزل فرزندان و نزدیکان می روم که صله رحم هم شود.
البته اخیرا در ایام تابستان یک ماه به جنگل فیروزجا در استان مازندران می روم و در آنجا مشغول به مطالعه و نوشتن می شوم.
در اواسط سال هم گاهی به مشهد یا مکان دیگری می روم و یک هفته یا ۱۰ روز در آنجا می مانم؛ اینها استراحت ماست و البته برای استراحت هم که به آنجا میروم، کتاب میبرم و همانجا مینویسم، مثلا هر دفعهای که میروم ۲۰۰ صفحه، ۳۰۰ صفحه کتاب مینویسم و کارهای خودم را در آنجا انجام میدهم؛ منتها سرعت را کمتر میکنم که با استراحت تضاد نداشته باشد.
شما برای رسیدن به این جایگاه از چه تفریحات و برنامه های شخصی خود صرف نظر کردید؟ شاید برای یک طلبه سؤال باشد با چه سختی به این جایگاه رسیدید و برای رسیدن به چه هدفی این همه تلاش کردید؟
آیت الله سیفی مازندرانی - عامل اصلی که موجب میشود از همهی استراحتها و برنامه ها و حتی ارتباطات خود بزنیم، فقط و فقط شناخت به هدف بود که ما در این دنیا که زندگی میکنیم، آن روزی که «جِیءَ بِالنَّبِیِّینَ وَ الشُّهَداءِ»[۲] صف میکشند، ما چه کار و خدمتی برای اسلام کردیم؟
طبعا همهی علومها اکتسابی است و علم ائمه(ع) لدنی بوده است و خیلی وقتشان را صرف تحصیل علم نمیکردند و قطعا بیشتر صرف تعلیم میکردند و خیرات و وظایف تبلیغ رسالات الهی را داشتند؛ اما ما چون باید همهی اینها را اکتساب کنیم، در حقیقت بخش معظمی از عمر ما را همین مسئلهی تحصیل علم و مطالعه و این مسائل میگرفت.
آنچه که تمام خستگی را رفع میکرد و کأنه هیچ خسته نیستیم، فقط و فقط علم به هدف و آگاهی و بلکه دیدن بلندای مرتبهی معنوی الهی آن هدف بوده که شغل رسول خدا(ص) و رسالت نبی مکرم(ص) و ائمهی طاهرین(ع) است که داریم آن را دنبال میکنیم.
این هدف همیشه نصب العین بنده بوده و تنها عاملی که تمام خستگیها را رفع میکرد و بلکه خودم را به حکم عقل و وجدان و شرع ملزم میکردم، همین هدف اصلی بوده که نصب العین بوده است.
در طول این سال ها بارها و بارها از جاهای مختلف دعوت به حضور در مراسمات و مجالس می شدم؛ اما نمی توانستم بروم؛ چون برنامه داشتیم و برنامهی من مربوط به خودم نبود؛ بلکه مرتبط با طلاب و فضلاست و حتی پنجشنبه و جمعه هم برنامه داریم.
بیان کردید که برای هدفی که داشتم، از بسیاری از تفریحات و برنامه ها گذشتم تا به هدف خود برسم؛ چه صحبتی با طلابی که هنوز هدف مشخصی برای خود تعیین نکرده اند، دارید؟ از اهمیت «هدف برای ما بفرمایید».
آیت الله سیفی مازندرانی - اولین چیزی که انسان باید در نظر بگیرد این است که هدف از طلبگی چیست؟ همیشه اعتقادم این بود که هدفی جز هدف رسول خدا(ص) به ذهنم خطور نکند و می گفتم به حوزه آمدیم کار رسول خدا(ص) را که جز تبلیغ دین خدا و تربیت نفوس و تعلیم و تزکیه نبوده، انجام دهیم و این قضیه برای من بسیار محرک بوده است.
بنده همانطور که گفتم، در دوران نوجوانی و جوانی اهل صیادی رودخانه و هوا بودم و این کارها بسیار لذت بخش بود؛ اما اینکه انسان یکدفعه همه این لذت ها را ترک کرده و به کنج حجره بیاید، طبعا سخت است و بارها و بارها خواب آن دوران را می دیدم که در همان حال و هوا هستم و سالهای سال طول میکشید که آن حال و هوا در من سرد شود.
چون هدف اصلی ادامه مسیر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود، انسان بقیهی سختیها را هیچ میپندارد؛ چون هدف، هدف رسول خدا(ص) و هدف ائمه(ع) است.
ما در این دنیا اصلا برای چه چیزی زنده هستیم؟ برای اینکه بتوانیم دین خدا را یاری کنیم و در جهتی باشیم که رسول خدا(ص) و ائمهی طاهرین(ع) بودند. ما میخواستیم خودمان را برای تبلیغ دین و احیای دین خدا ممحض کنیم.
در این سالیان زیادی که مشغول به تدریس هستید، چند شاگرد تربیت کردید؟
آیت الله سیفی مازندرانی - به قول آقایان، شاگردان مثل سلولهای بدن هستند که هر دفعه سلول هایی میروند و سلول های جدید جایگزین آنها می شوند.
بنده از اواخر سال ۱۳۵۶ که در درس خارج حضور پیدا کردم تا سال ۱۳۶۸ که مشغول به درس خارج بودم، تدریس هم داشته و کتب سطح را تدریس می کردم و از سال ۱۳۷۰ رسما تدریس درس خارج را آغاز کردم و در طول این سال ها، شاگردان بسیاری تربیت شدند و طلاب جدید آمدند.
دوست دارم بخشی از صحبتهایتان را به فعالیتهای اجتماعی و تبلیغی اختصاص دهید؛ اگر کمی از آن فضا برای ما بفرمایید، ممنون میشوم.
آیت الله سیفی مازندرانی - بله؛ بنده از همان زمانی که مغنی میخواندم، منبر هم میرفتم.
به یاد دارم اولین باری که منبر رفتم یا میلاد امام عصر(عج) و یا یکی از موالید معروف در مسجد جعفری فریدونکنار در وسط شهر بود و بعدا کم کم به سفرهای تبلیغی مختلفی میرفتم؛ مخصوصا در دوران دفاع مقدس که کار من تبلیغ بود.
آنجا هم جزوه مینوشتم و به رزمندگان هم جزوه میدادم و هم در پادگان شهید بهشتی اهواز منبر میرفتم و صحبت میکردم.
کار من در آن ایام، تبلیغ بود؛ در چادرها، در گردانها، در سنگرهای مختلف می رفتم و تبلیغ می کردم؛ حتی آن لحظه ای که در غار بودیم و دشمن آن منطقه را زد و منجر به جانبازی از ناحیه چشم شد نیز در حال بیان تفسیر برای رزمندگان بودم.
اوضاع عجیبی بود؛ بالای غار، نارنجکهای تفنگی و RPG و جعبهها و نارنجک های دستی زیادی بود و وقتی غار را زدند، منجر به انفجار این ادوات نظامی شد و حتی وسط غار هم شکاف گرفت.
جلوی دهانه غار پر از آتش بود و باید از وسط آتش به بیرون می رفتیم.
سرگردی به نام خسروی در میان ما بود که دستپاچه شده بود و نمی دانست که چه کند.
به ذهن بنده رسید که با قرآن استخاره کنیم. استخاره کردم و بیرون رفتن خوب آمد و داخل غار ماندن بد آمد.
به او گفتم: من استخاره کردم و اگر آتش هم باشد من میروم. وقتی این را گفتم، روحیه گرفتند و خودشان جلوتر از من رفتند.
* اسم غار چه بود؟
غار کلینه در جبههی قصر شیرین که بنده در همانجا در سال اول جنگ مجروح شدم.
بعد از دفاع مقدس هم همچنان مباحث تبلیغی را ادامه دادید؟
آیت الله سیفی مازندرانی - بله؛ بعد از دفاع مقدس نیز به روستاهای اطراف بابل یا شهرهای دیگر برای تبلیغ میرفتیم؛ مخصوصا در بابل و خود مسجد کاظم بیگ چند ماه امام جماعت بودم.
قبل از مرحوم آقای مؤیدی، بنده در آنجا امام جماعت بودم و بعد از من ایشان به عنوان امام جماعت آمدند و در مباحث انقلاب نیز منبرهای زیادی در مسجد کاظم بیگ بابل رفتم که یکی از منبرها مربوط به دستگیری مرحوم آیت الله روحانی بود که ایشان را در زمان افطار بر سر سفره دستگیر کرده و با چشم بسته به کمیتهی تهران بردند.
مردم در مسجد کاظم بیگ تحصن کرده بودند و به دنبال من آمدند که شما بیایید و صحبت کنید.
بنده با چند نفر صحبت کردم که در میان مردم سخنرانی کنند؛ اما کسی حاضر به صحبت نشد و این کار مرا تهور (شجاعت مذموم) می دانستند؛ اما اعتقاد داشتم که باید از انقلاب و فرمان امام دفاع کرد و از وسط تانک ها که مسجد کاظم بیک را محاصره کرده بودند، به داخل مسجد رفتم و بعد از نماز به امام جماعت مسجد، پیشنهاد صحبت دادم؛ اما از مأموران ساواک که در میان جمعیت بودند، میترسید و به منبر نرفت و بنده مستقیم به بالای منبر رفتم و در آنجا شروع به صحبت کردم و همان شب خبر آوردند که آیت الله روحانی را آزاد کردند و با اعلام این خبر، تحصن مردم خاتمه پیدا کرد.
به بخشی از خاطرات تبلیغی خود اشاره کردید؛ چه سالی و به دست چه بزرگواری مُلبس به لباس مقدس روحانیت شُدید؟
آیت الله سیفی مازندرانی - سال سوم یا چهارم طلبگی در سال ۱۳۵۴ ملبس شدم.
بنده کل ایام تحصیلی را در قم حضور داشتم و وقتی در نیمه خرداد، دروس قم تعطیل می شد، به مشهد می رفتیم و تا نزدیک مهر در آنجا بودیم.
تقریبا دو سه این برنامه را داشتم و تا سال ۱۳۵۵ برنامه ما رفتن به مشهد در تابستان بود.
سال آخری که در مشهد بودم، عمامهگذاری کردیم.
خانوادهای به نام علم الهدی در مشهد بودند که از سادات نبوده و برای مراسمه عمامه گذاری ما دیگ بزرگی از شربت تخم ریخان درست کردند و یک دوره وسائل الشیعه نیز به ما هدیه دادند که هنوز آن وسائل الشیعه را داشته و از آن استفاده می کنم.
عمامه مرا نیز آقا میرزا جواد تهرانی معروف گذاشت که از فقهای انقلابی مشهد بودند.
بنده برای هماهنگی مراسم عمامه گذاری به همراه شیخ عبداللهیان در حال حاضر، رئیس بنیاد امام رضا(ع) است، خدمت میرزا جواد آقا رفتیم. غروب بود. گفتیم: آقا! میخواهیم عمامه بگذارید. گفت: باشد، اگر بودم میآیم. گفتم: آقا! ما میخواهیم مجلس بگیریم. گفت: شما مطمئن هستید که تا آن زمان زنده هستید؟ من که مطمئن نیستم.
من از این ایمان ایشان تعجب کردم که عادی و راحت صحبت میکند و میگوید: اگر بودم ... .
ایشان در آن روز عمامه گذاشت و با بیان روایتی از حضرت امیر علیه السلام گریه می کرد و اهل مجلس نیز گریه می کردند.
در پایان بفرمایید آیا در مباحث اخلاقی، استاد خاصی داشتید یا در دروس اخلاقی که مرسوم بود، شرکت می کردید؟
آیت الله سیفی مازندرانی - بنده مقید بودم در دروس اخلاق اساتیدی که آن زمان درس اخلاق می گفتند، شرکت کنم که یکی از این اساتید، آیت الله مظاهری بود و در مسجد امام رضا(ع) درس اخلاق می گفتند و گاهی هم در زیر ساعت فیضیه درس اخلاق داشتند و بنده به هر دو درس اخلاق ایشان میرفتم و مقید بودم.
خود مرحوم آیتالله محمد حسن لنگرودی برای ما بهترین معلم اخلاق بود.
ایشان «کونوا دعاه للناس بغیر السنتکم» و مجسمهی اخلاق بودند و الگویی برای ما بودند.
یکی از بزرگوارانی که در حد ایشان و شاید بیشتر از ایشان برای ما الگو بود، مرحوم آیت الله هادی روحانی، نماینده فقید ولی فقیه در استان مازندران بودند که بنده هرگاه به مازندران میرفتم بلااستثناء همیشه با ایشان مینشستم.
مرحوم حاجآقای روحانی، الگویی برای بنده بودند و بنده از حرکات و سکنات و از رعایت اخلاق اسلامی ایشان درس میگرفتم و یک درس عملی برای بنده بود.