احساس می کنم داستان من و مهاجرت، سر درازی دارد که هیچ گاه به مقصد مشخصی نمی رسد. مرادم از مقصد، تنها رفتن نیست و ماندن را نیز شامل می شود.
این ترازو به کدام طرف خم می شود؟ و چرا؟
21 دی 1402 ساعت 9:33
گزارشگر : تحریریه پروژه ایران
احساس می کنم داستان من و مهاجرت، سر درازی دارد که هیچ گاه به مقصد مشخصی نمی رسد. مرادم از مقصد، تنها رفتن نیست و ماندن را نیز شامل می شود.
به گزارش پایگاه خبری پروژه ایران، ایسنا، زهرا صباغی در یادداشتی نوشت:
«از پلهها هولهولکی پایین دویدم
مسیر بادباک را تعقیب کردم
از تهران بیرون آمدم
همانطور داشت میرفت
من به دنبال او رفتم»
براهنی
احساس می کنم داستان من و مهاجرت، سر درازی دارد که هیچ گاه به مقصد مشخصی نمی رسد. مرادم از مقصد، تنها رفتن نیست و ماندن را نیز شامل می شود. اخیرا خیلی کم پیش می آید که با سوال «چرا می خواهی بروی؟» مواجه شوم، ازقضا بیش ترین مواجهه ام در حال حاضر با سوال «چرا نمی خواهی بروی؟» است. همه می خواهند بدانند چرا دست دست می کنم، چرا برنامه ای برای رفتن ندارم، می خواهم چه کاری انجام دهم اگر نمی خواهم بروم، و چرا اصلا فکر می کنم که می توانم کاری غیر از رفتن انجام دهم. من اما در عین داشتن پاسخ های بسیار برای هر دوی این سوالات، جوابهای بسیاری نیز ندارم. به این وضعیت تعلیقِ نا دوست داشتنیِ عذاب آور چه بگوییم، حق مطلب را ادا میکند؟ یک پایم این طرف مرز و پای دیگرم روی مرز است. هر نوید و جرقه ای آن پایم را که این طرف ایستاده سفتتر در این نقطه نگاه میدارد و هر پیشامد و اتفاق ناگوار و دردناکی کمی من را بیشتر به آن طرف خط سوق میدهد. «س» را هر روز در کتاب خانه می بینم که با نهایت پشتکار و جدیت بر روی کارش متمرکز است و میداند که قرار نیست سال بعد را در این طرف خط بگذراند، سنگ هایش را با خود واکنده و می داند که می خواهد نباشد، می خواهد برود، ترک کند، رها کند، این جا را زمین خودش نمی داند. «م» نیز، تصمیمش را گرفته است، می خواهد بماند و همین جا زندگی را آن جور که در نظرش است، ادامه دهد و به پیش برود. تصمیم گیری قاطع آن ها، حلقۀ مفقودۀ زندگی من است. چیزی که باعث می شود به آن ها حسادت کنم دقیقا همین است، این که دلم می خواهد قطعیتی اتخاذ کنم و بگویم می خواهم دقیقاً چه کار کنم، سوال واضحی است، به نظر نمی آید چیز سختی باشد، به نظر نمی آید که آدم بتواند برای مدتی طولانی درگیر آن باشد، اما این طور نیست، واقعا این سوال نه واضح است، نه جوابش دم دست است و نه پاسخ ساده ای برای آن قابل تصور است.
دوبراوکا اوگرشیچ نویسنده کروات ساکن هلند، که در رشته فلسفه درس خوانده و و کشورش یوگوسلاوی را حالا دیگر با عنوان « یوگوسلاوی سابق» مورد اشاره قرار می دهند، در میان کارهایش جستاری هم دارد با عنوان «البته که عصبانی هستم». او در این جستار از وطن، انزوای خودخواسته و ترک کردن سخن میگوید. اینکه اتفاقات سیاسی و تصمیمات دولت مردان چه تاثیری بر حیات روزمره آدم های معمولی می گذارد و چگونه زندگی را تحت الشعاع قرار می دهد. او زمانی را به یاد می اورد که مجبور شده است به خاطر درگیری های بی پایان جنگ سرد، کشورش را ترک کند و از این عصبانیت می نویسد. من عصبانیت او را با پوست و گوشت و استخوانم لمس می کنم، همین حس مشترک است که ما را به هم پیوند می دهد، همین حس مشترک است که باعث می شود اینجا بنشینم و بگویم بله! من هم عصبانی هستم. چرا که تعلیق دقیقاً همان چیزی است که نباید باشد. برای هیچ کس. همان وضعیت دوست نداشتنی توام با استیصالی که به ازای هر اتفاقی، تغییر موضع می دهد.
سعی می کنم برخلاف دیگری های پرسشگر، این سوال را، می خوای بروی یا بمانی را، چرا نمی روی و چرا می مانی را، از هیچ کسی نپرسم. این سوال ساده ای است اما ذهن را برای مدت نامتنهایی درگیر می کند، سوالی است که در زمان های متفاوت، جواب واحدی ندارد. شاید اگر این سوال را سال پیش و در هنگامۀ اعتراضات خیابانی مطرح می کردید، با جملۀ می خواهم بمانم و پس بگیرم، رو به رو میشدید، جمله ای که از امیدواری ها و چشم انداز های ممکن سخن می گفت، طلب ناممکن ها و امید به روزی که در آن تمام رنج ها تمام می شود، اما در حال حاضر چند نفرمان حاضریم از همان جمله با همان ایمان و قطعیت استفاده کنیم؟ شاید حتی برایمان سوال شود که دقیقاً قرار است چه چیز را طلب کرد و پس گرفت. برای همین است که من این روزها به جای آن قطعیت به گفتن «نمیدانم» بسنده می کنم. «او حالا تا سال بعد، کی مرده و کی زنده.» آن زمان هایی که طاقتم طاق می شود و با گفتن «توروخدا این سوال رو ازم نپرسید» بحث را خاتمه می دهم. از رفتن می ترسم، اما ترس ماندن هم دست کمی از ترس ندارد ندارد. احساساتم غیر قابل تفکیک است و نمی توانم کفۀ سنگی ترازو را ببینم و ارزیابی کنم. شبکه های اجتماعی را بالا و پایین می کنم و با «بالاخره ویزام اومد» های فراوانی مواجه می شوم. نمی دانم نسبت به این جمله، نسبت به این خروج دسته جمعی ادم هایی که شبیه خودم هستند یا نیستند چه احساسی دارم. خود را متعلق به جایی نمی بینم. زمینی را از آن خودم ندارم. برای همین می توانم ساعتها در بلاسم و غادهالسمان و عامریها غرق شوم و به مفاهیمی فکر کنم که از ما ساکنان خاورمیانه گرفته شده. به وطن و احساس تعلق. به دوری و از دست دادن فکر می کنم و و فکر می کنم که بله، دلم می خواست که این داستان جور دیگری پیش می رفت، جور دیگری که نمی دانم در تخیلمان جا می شود یا نه.
کد مطلب: 411561