هر واقعهی بزرگ تاریخی موجبِ بازگشت به خودِ تاریخ است. مثل یک آینهی تاشو که تصویرش را روی خودش (منتها با کمی تفاوت) منعکسی میکند. حادثهای که در زمانی رخ میدهد، و زندگیِ ملّتی را زیر و رو میکند، مسائل تازهای را هم در برابر همه قرار میدهد که مجبورند با آن دستوپنجه نرم کنند، یا از پس آنها برآیند و مهارشان کنند، یا با آنها کنار بیایند و تسلیم بشوند.
به گزارش پایگاه خبری پروژه ایران، مانا روانبُد در یادداشتی که در کانال تلگرامیاش منتشر کرده، نوشت: چیزی که در زمانِ حالِ ملّتی پیش میآید، به هر حال، سبب میشود که دربارهی سابقه و علّتهای آن پیشامد، یعنی تاریخش، فکر کنند تا، در حدِّ خود، زمان حالش را بفهمند و راهِ چارهای برای آیندهاش پیدا کنند ــــو این بیرون از ارادهی ماست. این تفکّر ناگزیر در بابِ گذشته معنای تازهای به تاریخ میدهد، چون از زاویهی تازهای به دنبال اثری که واقعهي تاریخی در ما کرده تاریخ را نگاه میکنیم؛ مفهوم تازهای هم از آن به دست میآوریم.
۲- در فاصلهای که از بُهت و کوفتگیِ شکست در آمدیم تا وقتی که دوباره توانستیم سر پایمان بایستیم، ما به عنوان يک قوم برای ادامهی حیات دو جور ایستادگی کردیم: مستقیم و غیر مستقیم؛ یا به يک بيان کلّیِ دیگر، نظامی و فرهنگی. و بعد از چهار صد سال به دو نتیجه رسیدیم: شکست و پیروزی. شکست در مقابلهی مستقیم: در رویاروئی و جنگ برای هدفهای اجتماعی و سیاسی برای جدا شدن و بریدن از فاتحانِ عرب، از خلافت بغداد و از دین اسلام. نتیجهی دوم رسیدن به پیروزی بود: پیروزی در نگهداریِ ملیّت و زبان.
ما ملیّت یا شاید بهتر باشد بگوئیم هویّت ملّیِ (ایرانیتِ) خودمان را از برکت زبان و در جانپناهِ زبان فارسی نگه داشتیم با وجود پراکندگیِ سیاسی در واحدهای جغرافیائیِ متعدّد و فرمانروائیِ عرب و ایرانی و ترک. ایران و بهویژه خراسانِ آن روزگار از جهتی بیشباهت به یونان باستان یا به آلمان و ایتالیا تا نیمهی دوم قرن نوزدهم نبود. در همهی این کشورها يک قوم و يک ملّت با زبان و فرهنگی مشترک نوعی فرهنگ یکپارچه، توأم با اختلاف در حکومت، وجود داشت؛ وحدت فرهنگی بدون وحدتِ سیاسی، یگانگی در ریشه، و پراکندگی در شاخ و برگ.
۳- زبان مادّهی تفکّر است، همانطور که سنگ مرمر مادّهی مجسمه است. اندیشه در زبان «جسمانیّت» میپذیرد. برای اینکه مردمی پراکنده صورتمند شوند، صاحب صورت و فُرمی شوند، و از حسّیات همدیگر خبردار شوند و «همحسّی» پیدا کنند و در نتیجه بهصورت یک مجموعهی انداموار (ارگانیک) درآیند ـــیعنی «ملّت» بشوندـــ وسیلهای بهتر از زبان ندارند. زبان بهترین وسیله است، امّا برای شکل دادن به ملّت تنها وسیله نیست: رقص و موسیقی برای هند، و معماری و نقّاشی و مجسّمهسازی در اروپا مثالهای بدی نیستند تا توجه کنیم که هنر، در کنار زبان و عوامل دیگر، در ایجاد یک ملّت و تکوین خصلت آن دستی دارد.
همانطور که میدانید ما برای تکوین و ایجاد هویت ملّیِ خودمان تقریباً از همهی این عوامل (بجز معماری) بیبهره بودیم. در اسلام هنرهایی که نام بردیم جایز نیست؛ از این جهت نیز کار ما دشوارتر بود و ملیّت ما جز زبان مأوایی نداشت.
گسترش مسیحیت اساساً متّکی به نیروی نظامی نبود، یعنی در گسترش دین رویهمرفته اقوام از نظر نظامی روبروی هم قرار نمیگرفتند. برای همین زبان رسمی و نوشتاریِ ملّتهای جدید اروپایی (ملّتهای مسیحی) ناچار نبود در قبال دین وضع بگیرد. زبان لاتین زبان دیدن و فرهنگ بود، ولی عربی زبان قومی بود که دین تازهای را با جهاد به سرزمینهای دیگر برده بود. به این ترتیب هر نوع استقلال ملّی یا فرهنگی، هر نوع بیرون آمدن از سلطهی مادّی یا معنویِ قوم غالب، ناچار مسئلهی زبان را مطرح میکرد. باید به نحوی در برابر آن وضع میگرفتند، تکلیف خود را با آن روشن میکردند.