کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

فرهاد اگر بود امروز هشتادساله می‌شد

29 دی 1402 ساعت 16:15

گزارشگر : تحریریه پروژه ایران

بهمن دارالشفایی، مترجم نوشت: سال‌ها پیش مستندی ساختم به اسم «جمعه‌های فرهاد» و سعی کردم این استثنا بودن فرهاد از منظرهای مختلف را نشان دهم.


به گزارش پایگاه خبری پروژه ایران، او در تاریخ موسیقی غیرسنتی ایران یکّه بود، هم از نظر تسلط همزمان به ادبیات و فرهنگ و موسیقی، و هم به‌خصوص از نظر منش فردی. سال‌ها پیش مستندی ساختم به اسم «جمعه‌های فرهاد» و سعی کردم این استثنا بودن فرهاد از منظرهای مختلف را نشان دهم. اگر فیلم را ندیده‌اید و دوست دارید فرهاد را بیشتر بشناسید، دیدنشان را پیشنهاد می‌کنم.

 
سال‌ها پیش در وبلاگم روایتی از ساخته‌شدن این فیلم نوشتم. بعد از بازداشت چند سال پیش و ازدسترس‌خارج‌شدن ایمیل و وبلاگم، این نوشته هم پرید. فکر کردم امروز فرصت خوبی است.

از نوجوانی که فرهاد را شناختم شیفته‌اش بودم. در همان نوجوانی آرزویم این بود که روزی بتوانم ببینمش و مستندی از زندگی‌اش بسازم (می‌دانم به نظر عجیب می‌رسد ولی حتی این را در یکی از دفتریادداشت‌های نوجوانی‌ام هم نوشته بودم). البته که این آرزو هم مثل خیلی سوداهای دیگر نوجوانی به‌کل از یادم رفته بود.
 
مرداد ۸۱ که شروع به وبلاگ‌نوشتن کردم، اولین پستم یادی از فرهاد بود، بی‌آن‌که بدانم به‌شدت بیمار است. کمتر از یک ماه بعد از آن، فرهاد از دنیا رفت. در همه سال‌های بعدش هر از چندی، با و بی‌مناسبت، چیزی درباره‌اش می‌نوشتم. بعد از یکی از این‌دست نوشته‌ها در سال ۹۱ بود که شخصی به اسم ناهید مهراد بهم ایمیل زد. نوشته بود برایش جالب است که آدم‌ها هنوز فرهاد را می‌شناسند و درباره‌اش حرف می‌زنند و خواسته بود مرا بیشتر بشناسد. در ایمیل بعدی فهمیدم خواهر فرهاد است. ظاهراً یکی از برادرزاده‌های فرهاد که خواننده وبلاگم بوده از آن نوشته خوشش آمده و آن را برای عمه‌ش فرستاده بود.
 
فرهاد آخرین فرزند خانواده بود و چند خواهر بزرگ‌تر داشت. ناهیدخانم کوچک‌ترین آن خواهرها بود و دو سال بزرگ‌تر از فرهاد. آنها در زمان جوانی رابطه خیلی نزدیکی با هم داشتند و زمان زیادی را با هم می‌گذراندند، مثلاً ناهیدخانم تعریف می‌کرد خیلی شب‌هایی که فرهاد در کوچینی اجرا داشته می‌رفته آنجا، یا وقتی ناهیدخانم به لندن می‌رود فرهاد هم چندماهی پیش او زندگی می‌کند.
 
ناهیدخانم دیپلمات بوده و بعد از جدی‌شدن شغلش دیگر کمتر در ایران بوده و بعد از چند سال هم دیگر کامل از ایران مهاجرت کرده. به واسطه شغلش در کشورهای غیرمعمولی زندگی کرده و اینطور که به نظر می‌رسید با ایرانی‌ها هم زیاد معاشرت نداشته. در هر حال اطلاعاتش از جامعه ایران خیلی کم بود. برایش توضیح دادم که در نسل ما خیلی‌ها هستند که فرهاد محبوب‌ترین خواننده‌شان است و هنوز هم خیلی از بچه‌هایی که موسیقی کار می‌کنند ارادت خاصی به فرهاد دارند. برایش عجیب و البته بسیار خوشایند بود.
 
در حین این مکالمه‌های تلفنی یاد آن آرزوی نوجوانی افتادم. آن موقع تازه از کار ثابت در بی‌بی‌سی فارسی بیرون آمده بودم و در نقش خبرنگار آزاد با این رسانه همکاری می‌کردم، درنتیجه دستم باز بود که هر پروژه‌ای که برایم جالب است پیشنهاد بدهم. فکرم را با ناهیدخانم در میان گذاشتم و او هم گفت اختیار همه این‌جور مسائل مربوط به فرهاد با پوران گلفام، همسر فرهاد، است. بعد از چند روز با معرفی ناهیدخانم به پوران‌خانم زنگ زدم. قبلاً از این‌طرف و آن‌طرف شنیده بودم آدم سختی است و به‌خصوص به این راحتی تن به مصاحبه نمی‌دهد (فکر کنم تا آن روز هیچ‌جا درباره فرهاد دست‌کم مصاحبه تصویری نکرده بود). اما بر خلاف انتظارم، مکالمه روان پیش رفت و پوران‌خانم همان‌جا قبول کرد هر کمکی می‌تواند برای ساختن این مستند به من بکند.
 
به گفته خودش به سه دلیل، یکی این‌که فرهاد همیشه شنونده رادیو بی‌بی‌سی بود و این رسانه را دوست داشت (خود فرهاد هم فکر کنم دو بار با رادیو بی‌بی‌سی مصاحبه کرده بود)، دیگر این‌که در حین مکالمه صحبت از آشنای مشترکی به میان آمد که پوران‌خانم خیلی قبولش داشت و همان باعث شد اعتمادش به من هم بیشتر شود، و آخر این‌که گویا ناهیدخانم لطف داشته و حسابی از من پیش پوران‌خانم تعریف کرده بود.
 
خلاصه، کار شروع شد. اول چند مصاحبه پژوهشی با پوران‌خانم و ناهیدخانم و همزمان خواندن و دیدن هرآنچه درباره فرهاد نوشته و ساخته شده بود (که البته واقعاً کم و نادقیق بودند) و جمع‌کردن هر سند و آرشیو مربوط به فرهاد. مصاحبه‌ها اغلب با وسطه و کمک پوران‌خانم هماهنگ شد و البته کسانی هم باید در فیلم می‌بودند که به دلایلی نبودند. مثلاً اسفندیار منفردزاده، که احتمالاً می‌دانید اصلاً رابطه خوبی با پوران گلفام ندارد، گفت اگر پوران‌خانم در فیلم باشد حاضر به مصاحبه نیست، مگر این‌که دوتایی کنار هم بنشینند تا او بتواند همان‌جا جواب حرف‌های او را بدهد، که خب ممکن نبود. یا شهیار قنبری ده‌ها تلفن و پیغام مرا بی‌جواب گذاشت و البته بعداً فهمیدم به دلیلی شبیه منفردزاده نمی‌خواسته در فیلم باشد. یا حسن شماعی‌زاده که با مصاحبه موافقت کرده بود و در شرایطی که من برای ضبط گفت‌وگو با او، شهبال شب‌پره و خسرو لاوی به لس‌آنجلس رفته بودم، شب قبل از قرارمان گفت بیمار است و نمی‌تواند این مصاحبه را انجام دهد.

البته این چیزها ذاتی کار مستند است و در هر کاری پیش می‌آید. جمع‌کردن آرشیوها هم ماجراهایی داشت. یکیش اینکه کلی از عکس‌های فرهاد که قبلا هیچ‌جا منتشر نشده بود دست یکی از طراحان مشهور بود. وقتی با واسطه خانم گلفام با او تماس گرفتم، گفت هاردش خراب شده و داده برای تعمیر و مطمئن نیست بتواند اطلاعاتش را بازیابی کند. ما هم قید آن عکس‌ها را زدیم و فیلم را با عکس‌های دیگری که از این‌جا و آن‌جا جمع کرده بودیم تدوین کردیم. کمتر از بیست‌وچهارساعت قبل از موعد پخش فیلم، یعنی زمانی که نسخه نهایی را برای بازبینی نهایی به شبکه فرستاده بودیم، آن طراح تماس گرفت و گفت هاردش درست شده و همه عکس‌ها را فرستاد. عکس‌ها بی‌نظیر بودند. خودمان هم بیشترشان را ندیده بودیم. به شبکه خبر دادیم که خیلی از عکس‌های فیلم عوض خواهند شد و با بابک سالک، تدوینگر فیلم، تا هشت صبح نشستیم و دانه‌دانه عکس‌های جدید را به فیلم اضافه کردیم.
 
خیلی‌های دیگر هم در پیداشدن مواد آرشیوی کمکمان کردند، از جمله فتانه کیان‌ارثی عزیز که انباری‌اش را زیرورو کرد تا امضایی را که بیست سال قبل در کنسرت اتریش از فرهاد گرفته بود پیدا کند یا همکاران موسسه باران که فیلم لرزانی را که مخفیانه از کنسرت سینما سپیده فرهاد گرفته بودند به دستمان رساندند تا برای اولین بار دیده شود.
 
اگر هر کدام از این کمک‌ها نبود فیلم چیزی کم داشت، ولی گذشته از پوران‌خانم که نقش اصلی را در ساخته‌شدن این فیلم داشت، یک نفر دیگر هم بود که اگر نبود مطمئنا فیلمی ضعیف‌تر می‌دیدیم. بابک سالک عزیز که فیلم را تدوین کرد و به اندازه خود من برای فیلم وقت و حساسیت و انرژی گذاشت و خیلی جاها که ممکن بود من به چیزی رضایت بدهم راضی نشد تا تصویر یا صدایی با کیفیت بهتر پیدا کنیم. و البته که بعد از آن چندهفته کار فشرده به یکی از عزیزترین دوستانم هم تبدیل شد.
 
پوران‌خانم قبل از پخش‌شدن فیلم هیچ ازش ندیده بود و من نگران بودم که نکند خوشش نیاید. بعد از پخش فیلم زنگ زد و با همان اخلاق خاصش گفت خواهر فرهاد گفته بالاخره یک نفر یک چیز درست‌وحسابی درباره فرهاد ساخت. دو سه سال بعدش، وقتی تازه به ایران برگشته بودم، به مراسم یادبودی برای فرهاد رفته بودم که آقایی به سمتم آمد و گفت من برادرزاده فرهادم، شما بهمن دارالشفایی هستید؟ یک آن فکر کردم می‌خواهد با مشت بگذارد توی دماغم. شنیده بودم بعضی از طرفدارهای سینه‌چاک فرهاد از مطرح‌کردن اعتیاد او در فیلم ناراحت شده‌اند و یک‌آن از ذهنم گذشت که نکند این آقا هم حس مشابهی دارد. گفتم بله، خودم هستم. گفت اجازه دارم بغلتان کنم؟ این تشکر از طرف همه خانواده است به‌خاطر کاری که برای فرهاد کردید. طبعاً می‌توانید حدس بزنید در آن لحظه چه حسی داشتم.
 
این برخوردها و لطفی که خیلی‌های دیگر به کار داشتند خیالم را راحت کرد که دست‌کم گند نزده‌ام، گرچه که بعد از کار آدم مدام اطلاعات و آرشیوهای جدید به دست می‌آورد و حسرت می‌خورد که کاش در زمان ساخت فیلم به این‌ها دسترسی داشت، اما واقعیت این است که در زمان محدودی که در اختیار داشتیم، تا جایی که در توان محدودمان بود (به‌خصوص که در آن زمان دسترسی ما به داخل ایران خیلی سخت بود) سعی کردیم تصویری جامع از دوره‌های مختلف زندگی فرهاد به دست بدهیم. امیدوارم روزی شخصی تواناتر با دسترسی بیشتر به آرشیوها و آدم‌ها فیلم بهتری بسازد.


کد مطلب: 412558

آدرس مطلب :
https://www.theiranproject.com/fa/note/412558/فرهاد-اگر-امروز-هشتادساله-می-شد

پروژه ایران
  https://www.theiranproject.com