به گزارش پایگاه خبری پروژه ایران، چند روز پیش درحالیکه در خیابان مشغول دویدن بودم تا به قراری برسم، تلفنم زنگ زد. بدون اینکه شماره را نگاه کنم و با فکر اینکه دوستی که با او قرار داشتم، میخواهد موضوعی را اطلاع دهد، گوشی را جواب دادم و پشت خط، آن چیزی که فکرش را میکردم، منتظرم نبود.
پسر جوانی با توپ پر و دلخوری زیاد زنگ زده بود عصبانیتش را تخلیه کند. تند و تند میگفت شما به من دروغ گفتید، شما باعث شدید زندگی و سرنوشت من تغییر کند، من شما را به خاطر دروغی که گفتید نمیبخشم. اول فکر کردم میتوانم تلفن را قطع کنم؛ اما بعد کنجکاو شدم ببینم واقعا چه کاری با زندگی یک بنده خدا کردهام. ایستادم و از او خواستم توضیح دهد ماجرا از چه قرار است. آنطور که پسر جوان میگفت، حدود یک سال پیش با من تماس گرفته و از من درباره مهاجرت از ایران مشورت خواسته بود و من منصرفش کرده بودم. میگفت دوستش که به حرف من توجه نکرده، امروز عکسهای خودش با یک کاکتوس عظیم را برایش فرستاده و به او خبر داده است که به آمریکا رسیده و بهتازگی از دو ماه زندان به دلیل عبور غیرقانونی از مرز آزاد شده و منتظر نوبت دادگاه است تا بتواند اقامتش را بگیرد و کارش را در آمریکا شروع کند.
پسر جوان یک سال پیش از من پرسیده بود آیا پرداختن 10 هزار دلار پول به آدمبر برای رسیدن به آمریکا منطقی است یا نه؟ و من هم مثل بسیاری از کسانی که این یادداشت را میخوانند، بهسرعت و بدون فکر گفته بودم این دیوانگی محض است و راههایی برای مهاجرت قانونی پیش پایش گذاشته بودم که شامل یادگرفتن حرفه و خواندن زبان و پساندازکردن و مسیر قانونی برای مهاجرت بود. طبعا همه آن توصیهها به فراموشی سپرده شده بود و حالا من باید جواب میدادم که چرا دوست این مرد جوان توانسته از مرز مکزیک وارد آمریکا شود، ولی او هنوز در تهران آسمانجل است!
من سابقه خوبی در گوشکردن به حملات غریبهها ندارم، صبرم که سرریز شد، به بهانهای تماس را قطع کردم؛ اما این واقعیت که رؤیای مهاجرت از ایران، چطور به مسیری برای درآمدزایی تبدیل شده، به قطعکردن یک تلفن یا عوضکردن تلویزیون موقع پخش آگهیهای بازرگانی قابل چشمپوشی نیست. همانطور که برآورد دقیقی از اینکه چه تعداد ایرانی خارج از ایران زندگی میکنند یا میل به رفتن از ایران دارند، وجود ندارد، برآورد دقیقی هم از اینکه ابعداد آن چیزی که دیگر میتوان بهراحتی آن را «صنعت مهاجرت» نامید، چقدر است، وجود ندارد. این تنها «آدمبرها» یا قاچاقچیان انسان نیستند که از این بازار سود میبرند؛ از پایین این مسیر که شروع کنیم، از کلاسهای آموزش زبان گرفته تا دانشگاهها، مراکز آموزش کاردانی که افراد را برای رشتههایی که ظرفیت جذب بازار آنها بیرون از ایران چشمگیر است آماده میکنند تا دارالترجمهها، وکلا، بنگاههای ملکی، دفاتر مشاوره مهاجرت و بعد از آنها مراکز ارائه خدمات سلامت روان به مهاجران یا ساکنان دیاسپورا، تاجرانی که محصولات ایرانی را در کشورهای مهاجرخیز فراهم میکنند، دفاتر مسافرتی، مدارس دوزبانه و تطبیقی، تا حتی فروشندههای سوغاتی و چمدان و تلویزیونهای فارسیزبان خارجی که بخشی از سهم درآمد تبلیغ خود را از شرکتهای فعال در حوزه مهاجرت تأمین میکنند، همه اینها و شاید چندتایی بیشتر از اینها، بخشی از بازار بزرگ «صنعت مهاجرت» هستند.
صنعت مهاجرت هم تا حدود زیادی مثل صنعت مد است؛ البته آدمها به لباس نیاز دارند و بدون صنعت مد هم تنشان را با چیزی میپوشانند؛ اما صنعت مد اینجاست تا از نیاز شما به لباس پولی بیشتر از آن چیزی که شما واقعا به آن فکر کرده بودید، دربیاورد. درباره مهاجرت هم ماجرا همین است؛ چه اینهمه بنگاه اقتصادی اطراف مهاجرت تشکیل شود یا نشود، در هر دورهای عدهای از مردم به دلایل مختلفی مایل هستند جغرافیای زندگی خود را عوض کنند. صنعت مهاجرت اینجاست که هم از کسانی که مجبور به مهاجرت هستند پول دربیاورد، هم نیاز به مهاجرت را تحریک کند تا اندازه اقتصادی این صنعت افزایش پیدا کند، در نتیجه گردش پول در آن بیشتر شود و سودی که از آن حاصل میشود، بزرگتر شود. مهاجرت هم مثل تقریبا تمام چیزهای دیگری که ما مصرف میکنیم، به کالای خریدنی تبدیل شده است و چه مشتری باشید و چه فکر کنید که مشتری نیستید، گروهی آماده هستند مهاجرت، اگر نه خودش، دستکم خیال و رؤیایش را به شما بفروشند؛ گاهی آدمبَرهایی که میخواهند با 10 هزار دلار شما را به آمریکا برسانند، گاهی وکلایی که برایتان ثبتنام رایگان در یک رشته پرتوپلا در دانشگاهی پولی پیدا میکنند، گاهی کارگزارانی که برای تهیه مدارک متقن درباره تغییر دین شما چند 10 میلیون تومان طلب میکنند و تضمین میدهند که شش ماه دیگر در تورنتو باشید، گاهی بنگاههای اجازه و فروش املاک که یک آینده رؤیایی در یک زمین هرز در جغرافیای ناشناخته کشوری را که روی نقشه هم پیدا نمیشود، پیشنهاد میدهند و گاهی هم همین کافینتهای محل که برای ثبتنام رایگان در لاتاری گرینکارت آمریکا چند صد هزار تومان طلب میکنند. به اطرافتان نگاه کنید، میتوانید نمونههای فراوان دیگری هم پیدا کنید.
درست همانطور که صنعت مد نیازی کاذب و غیرقابل برطرفکردن ایجاد میکند تا با تحریک بازار به خریداریشدن کالاهایی که مردم توان پرداخت پول آن را دارند، کمک کند، صنعت مهاجرت هم با ایجاد تصویری کاذب از مهاجرت و مهاجران تلاش میکند کالای دیگری مثل کلاس زبان و مشاوره وکلای مهاجرت و تغییر دین و مانند آن را بفروشد. از این طریق گردش اقتصادی این بازار حفظ میشود و توسعه پیدا میکند. شاید از مسیر مهاجرت زندگی بهتری برای مهاجران محقق بشود یا نشود؛ اما روشن است که از این مسیر، زندگی بهتر برای گردانندگان صنعت مهاجرت فراهم میشود! بازندهها را هم با برچسبهایی مانند «ناتوان»، «محافظهکار» و «ترسو» مینوازند. درست همانطور که بچههای بزرگتر بچه کوچکتری را که از پُکزدن به سیگار خودداری میکند، تمسخر میکنند یا کسانی که لباسی با مارک تقلبی پوشیدهاند، آدمهایی را که لباس بدون مارک پوشیدهاند، مسخره میکنند. آن طرف این معادله هم جالب است؛ بچههای از همهجا بیخبر، به بچههایی که سیگار به دست گرفتهاند یا به مارک تقلبی لباس دیگران با حسرت نگاه میکنند، همانطور که پسر جوانی که از من شاکی بود، به عکسهای دوستش با کاکتوسهای عظیم در ناکجاآباد با حسرت نگاه میکند.