پروژه ایرانی : کورش صفوی، سال گذشته در ۶۷ سالگی از دنیا رفت، استادی که شوخطبعی و خندههایش مشهور بود.
به گزارش پایگاه خبری پروژه ایرانی، این زبان شناس، زاده ۶ تیر ۱۳۳۵ در تهران بود. زمانی که ۲ ماه داشت به فرنگ رفته بود و ماجرای رفتناش را اینگونه تعریف کرده است: «پدرم، دکتر احمد عمادالدین صفوی، عضو هیأت علمی گروه حقوق دانشگاه تهران، سالها رییس دانشکده بود. مادرم، پرویندخت جاویدپور، در ایران دانشجوی پدرم بود. من ششم تیرماه ۱۳۳۵ در تهران به دنیا آمدم. در همان سال برای پدرم یک مأموریت تدریس دوساله پیش آمد. من دوماهه بودم که با پدر و مادرم به اروپا رفتم؛ اول سوییس، بعد آلمان و درنهایت هم اتریش. آنجا پدرم به تدریس و مادرم به خواندن پزشکی مشغول شدند و من را به مدرسهی شبانهروزی فرستادند.»
به گفته خودش او را به مدرسه وابسته به کلیسای کاتولیکها فرستاده بودند که در آنجا مقدار زیادی مسیحیت خوانده بود که زیاد به دردش نخورد، اما لاتین و یونانی را در همان مدرسهی شبانهروزی یاد گرفته بود.
زبان فارسی را بلد نبوده چون کسی نبوده که با او به زبان فارسی حرف بزند، اما وقتی کسی فارسی حرف میزده، متوجه میشده است. زمانی که در سال ۱۳۴۹ به ایران برمیگردد، شروع به یادگیری زبان فارسی میکند.
خود آن دوران و دوران دانشجوییاش را اینگونه شرح می دهد: «آنموقع آلمان دیپلم ایران را قبول نداشت، ایران هم گفت، تو قبول نداری، ما هم قبول نداریم. در این میانه هم فقط من سوختم. فکر نمیکنم هیچ آلمانی دیگری میخواست بیاید اینجا ادامه تحصیل بدهد. من هم به دبیرستان هدف رفتم، اما چون فارسی را درست بلد نبودم، محکوم بودم به دیپلم ریاضی که حداقل چیزی را که روی تخته مینویسند، بفهمم. حالا بماند که با چه بدبختی، با تکماده و... دیپلم گرفتم و مهندسی شیمی دانشگاه شیراز قبول شدم، بعد خودم را به زبان و ادبیات آلمانی دانشگاه تهران منتقل کردم و یک ترم هم دانشگاه تهران خواندم. حوصلهام از دانشگاه تهران سر رفته بود، خودم را به مدرسه عالی ترجمه آن موقع منتقل کردم و لیسانسم را در همانجا گرفتم. این مدرسه که یکی از همان دانشکدههایی بود که بعدا در دانشگاه علامه طباطبایی ادغام شد، بعد از فارغالتحصیلیِ ما به همین مکان (دانشکده ادبیات و زبانهای خارجی دانشگاه علامه طباطبایی) منتقل شد. آنموقع به کلاسهای زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران هم میرفتم و بسیاری از معلمهای آنجا فکر میکردند من دانشجوی زبان و ادبیات فارسی هستم. چون آلمانی میدانستم، معلمهایی که در آلمان درس خوانده بودند و آلمانیشان خوب بود، خیلی به من کاری نداشتند، من هم از فرصت استفاده میکردم و در دوره لیسانس بیشتر «تریا» (کافه) بودم تا سر کلاس. آنهایی هم که آلمانی تته پتهای بلد بودند، از من لجشان میگرفت و من هم ترجیح میدادم سر کلاسشان نروم که گربه شاخم نزند. در آن دوره بیشتر به کلاسهای ادبیات فارسی میرفتم، استادهایی مثل دکتر رواقی و دکتر شفیعی کدکنی جوان بودند و خون تازهای را در گروه ادبیات فارسی ریخته بودند. من هم بیشتر تحت تأثیر این افراد قرار گرفته بودم. به کلاس امثال دکتر خانلری و دکتر صفا نرفته بودم، اما کلاسهای دکتر رواقی را میرفتم. او در این کار تبحر زیادی دارد و سابقهی تاریخی هر واژهای را از ابتدا که آدمیزاد آن را اختراع کرده و به کار برده، دارد. تحت تأثیر دکتر رواقی و این افراد من هم دلم میخواست اینها را بدانم.
بعد از لیسانس به دپارتمان زبانشناسی دانشگاه ایالتی اوهایو در آمریکا رفتم. یک ترم در آن دانشگاه درس خواندم که بورسم کردند و به بوستون، کمبریج، MIT رفتم. انگلیسی من خیلی دست و پا شکسته بود. سه ماه در کالجی در شهر کلمبوس انگلیسیام را تقویت کردم تا در «میشیگان تست» که چیزی مثل تافل بود، قبول بشوم. بعد از قبول شدن، پذیرش دانشگاه ایالتی اوهایو را گرفتم. ترم اول از دپارتمان گروه آلمانی واحدهای اختیاری گرفتم، چون آنموقع انگلیسیام در حدی نبود که بتوانم در کلاسهای زبانشناسی آنجا شرکت کنم که کسانی مثل فیلمور در آنجا درس میدادند. در همهی واحدهای اختیاری نمره الف گرفتم و دیگر میتوانستم از آنها بورس بگیرم. بعد دیگر با پررویی به بوستون، MIT رفتم. مرد حسابی همه را زیرآبی رفتهای (با خنده). آنجا باید از لیسانس برای دکتری ثبت نام میکردی و مدرکی به نام فوق لیسانس نداشت. من دو سال آنجا بودم، اما مدرکی نمیگرفتم، چون حتما باید دو سال و نیم دیگر را میخواندم و رساله را میگذراندم تا مدرک بگیرم. شش ماه بعدش پدر در ایران سکته کرد، نزدیک تابستان بود و من به ایران برگشتم. وقتی برگشتم یک دفعه فکر کردم من یک عمر نه پدرم را دیدهام و نه مادرم را، باز هم من دور شدهام و اینها اینجا هستند. فکر کردم که اگر بابا از دست برود، وجدانم خیلی ناراحت میشود. به همین دلیل آنجا را رها کردم و به ایران آمدم.
دوباره کنکور دادم و فوقم را در گروه زبانشناسی دانشگاه تهران گرفتم. موقعی که هنوز دانشجوی فوق بودم، در دانشکده علوم ارتباطات فعلی استخدام شدم تا در آنجا به دانشجویان رشته مترجمی درس زبانشناسی را ترجیحا به انگلیسی تدریس کنم، اما من از اول هم به کتم نمیرفت که چرا باید زبانشناسی را به انگلیسی درس داد و به فارسی درس میدادم. خیلی هم سخت بود، چون بسیاری از اصطلاحات فارسی زبانشناسی هنوز جا نیفتاده بود، اما من این کار را میکردم.
دانشگاه که ادغام شد، من به اینجا منتقل شدم؛ یعنی همین دانشکده به دانشکده ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی تبدیل شد. البته در آغاز اسمش مجتمع علوم انسانی یا چنین چیزی بود. آن موقع دپارتمان زبانشناسی وجود نداشت. یکی دو زبانشناس داشتیم که در دپارتمان انگلیسی بودند. اما من گروه ادبیات فارسی را انتخاب کردم.
در ابتدا قرار بود من در این گروه مقدمات زبانشناسی و دستور درس بدهم، اما انگار آرام آرام هم خودم و هم مدیر گروه یادمان رفت که من اصلا رشتهام ادبیات فارسی نیست. خدا بیامرزد دکتر طباطبایی را که آن زمان مدیر گروه بود، صدایم میکرد و میگفت: کوروش، این ترم سبکشناسی داری، من هم نمیگفتم بابا من که بلد نیستم. کار کشید به متون درس دادن. حالا من متونی را درس میدادم که اصلا از رویشان هم بلد نبودم بخوانم، اما جان کندم و یاد گرفتم که باید اینها را چطور درس بدهم. اتفاقا طوری هم درس میدادم که خیلی از دانشجوهایم هنوز فکر میکنند رشته من ادبیات فارسی بوده است. برای من خیلی مهم بود که بتوانم در دپارتمان ادبیات باشم، چون آن موقع دورهای بود که زبانشناسها ادبیاتیها را قبول نداشتند و ادبیاتیها زبانشناسها را قبول نداشتند و من میخواستم ثابت کنم که یک زبانشناس میتواند در گروه ادبیات فارسی تدریس کند و یک متخصص ادبیات هم در گروه زبانشناسی قدمش روی چشم است، به شرطی که همدیگر را باور کنند. وقتی هم که دپارتمان زبانشناسی تأسیس شد، من به صورت خودکار به این دپارتمان آمدم. الآن هم از سال ۵۵ تا حالا ۳۶ سال سابقهی تدریس دارم. دکترایم را هم مثل فوق لیسانسم در دانشگاه تهران گرفتم.
رساله فوق لیسانسم «آزادی و بند در واژگان غیربسیط زبان فارسی» بود که خدا بیامرزد، دکتر علیمحمد حقشناس آن موقع شدیدا معتقد بود که حرفهای من اباطیل و مزخرفات است. حرف من این بود که هر واحدی را برای یک جمله برداری، برای انتخابش آزاد هستی، اما همین آزادی باعث میشود بند ایجاد شود؛ یعنی تو مجبوری بر اساس انتخاب اولت مدام واحدهای دیگر را محدود کنی. آن موقع دورهی اوج شکوفایی حرفهای چامسکی بود که همهجا بحث زایایی و... مطرح بود. حرفی که من میزدم، از نظر دکتر حقشناس خیلی حرف بیخودی بود، اما با من کنار آمد.
دورهی دکتریام هم به انقلاب فرهنگی خورد و به ده - دوازده سال بعد کشید؛ یعنی من اوایل سال ۵۸ فوق و دههی ۷۰ یا ۸۰ دکترا گرفتم. رساله دوره دکتریام «اسباب ایجاد نظم در ادب فارسی» باز هم با دکتر حقشناس و در مورد این بود که ما چگونه نظم میآفرینیم؛ یعنی موسیقی چگونه تولید میشود، که جلد یک کتاب «از زبانشناسی به ادبیات» یعنی «نظم» را تشکیل داد. جلد دومش را هم به نام «شعر» نوشتم و منتشر شد. جلد سومش «نثر» کامل بود، اما فیشها و نوشتههایش را در یکی از قوطیهای فتوکپی گذاشته بودم. موقع اسبابکشی مشتی خرت و پرت را هم که میخواستیم دور بریزیم، در همان قوطیها گذاشته بودم و اشتباهی قوطی فیشها و نوشتههای کتاب «نثر» را هم با آن قوطیها سر کوچه گذاشتم. به همین دلیل دیگر هیچوقت جلد سوم را ننوشتم.»
از آثار کوروش صفوی میتوان به این کتابها اشاره کرد: «درآمدی بر زبانشناسی»، «واژهنامهٔ زبانشناسی»، «نگاهی به پیشینهٔ زبان فارسی»، «هفت گفتار دربارهٔ ترجمه»، «از زبانشناسی به ادبیات»، «گفتارهایی در زبانشناسی»، «درآمدی بر معنیشناسی»، «منطق در زبانشناسی»، «از زبانشناسی به ادبیات، «معنیشناسی کاربردی»، «فرهنگ توصیفی معنیشناسی»، «نگاهی به ادبیات از دیدگاه زبانشناسی»، «زبانهای دنیا: چهار مقاله در زبانشناسی»، «آشنایی با نظامهای نوشتاری»، «آشنایی با معنیشناسی»، «آشنایی با تاریخ زبانهای ایران»، «آشنایی با تاریخ زبانشناسی»، «مبانی زبانشناسی. با همکاری احمد سمیعی، لطفالله یارمحمدی»، «استعاره از نگاهی دیگر»، «سرگردان در فلسفهٔ ادبیات» در حوزه تألیف و «سه رساله دربارهٔ حافظ»، «نگاهی تازه به معنیشناسی»، «تاریخ خط» ترجمه عباس مخبر و کورش صفوی، «روندهای بنیادین در دانش زبان»، «دوره زبانشناسی عمومی»، «زبان و ذهن»، «فن دستور»، «زبانشناسی و ادبیات»، «محفل فیلسوفان خاموش»، «فردینان دو سوسور»، «زبان و اندیشه»، «دنیای سوفی»، «دیوان غربی شرقی»، «بوطیقای ساختگرا» و «درآمدی بر معنیشناسی زبان» در حوزه ترجمه.