پروژه ایرانی : میگویند شایعه قتل مرحوم غلامرضا تختی توسط ساواک را جلال آل احمد ساخته و در میان مردم پخش کرده است اما خواهرزاده جلال این موضوع را بر اساس دستنوشتههای منتشر نشده او، اتهام واهی میخواند.
به گزارش پایگاه خبری پروژه ایرانی، همزمان با پنجاهوپنجمین سالگرد درگذشت جلال آلاحمد، نویسنده نامدار معاصر و در حالیکه مراسم یادبود او در مراکز مختلف برپاست، بار دیگر پیامی از جنس دیگر در فضای مجازی وشبکههای اجتماعی منتشر و دستبهدست میشود؛ دایر بر اینکه شایعه قتل مرحوم غلامرضا تختی توسط ساواک را جلال آلاحمد ساخته و در میان مردم پخش کرده است.
این ادعا هنوز ثابت نشده و به صورت یک پرسش تاریخی باقی است، لذا علاقهمندان هر دو طرف معادله، یعنی هم دوستداران فرهنگ و ادب فارسی که با آلاحمد انس و الفتی دارند و هم ورزشکارانی که به جهانپهلوان تختی ارادت دارند، در این مورد دچار سرگردانی و بعضاً نگرانیاند.
محمدحسین دانایی، خواهرزاده جلال که با او افکار و آثارش آشنایی دیرینه دارد در گفتوگو با ایسنا درباره اینکه «آیا واقعاً شایعه قتل تختی توسط ساواک را آلاحمد ساخته؟ اگر پاسخ مثبت است، چرا و چگونه؟» گفت: خیر، دروغ است. اتهامی واهی است که عده ای از مغرضان و بدخواهان مرحوم آلاحمد آن را ساختهاند تا بدین وسیله آلاحمد را بدنام کنند.
او درباره اینکه آیا دلیل و مدرکی بر اتهام بودن این موضوع دارد، اظهار کرد: بله، برای اثبات بیپایه و اساس بودن این مطلب دو دسته دلیل و مدرک وجود دارد: یکی نوشتههای منتشرشده مرحوم آلاحمد و دیگری نوشتههای منتشرنشده او. مهمترین نوشته منتشرشده آلاحمد در این زمینه، مقالهای است تحت عنوان «صمد و افسانه عوام». این مقاله برای اولین بار در سال ۱۳۴۷ در مجله آرش شماره ۱۸ ویژهنامه صمد بهرنگی چاپ شده و در حال حاضر، نسخههای آن در اینترنت وجود دارند. این مقاله تنها و مهمترین دستاویز تهمتزنندگان برای ساختن و اشاعه آن اباطیل و اکاذیب است، مقاله ای که یا درست خوانده و فهمیده نشده، یا درست و شرافتمندانه بازگو نشده و ناگزیر چنین جو غیراخلاقی و تلخی را بهوجود آورده است.
دانایی سپس درباره محتوای این مقاله، توضیح داد: آلاحمد در این مقاله رویدادهای مراسم شب هفت مرحوم غلامرضا تختی در یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۴۶ در ابنبابویه را گزارش داده و شایعاتی را که در سر زبانها بوده و گفته و شنیده میشده، بیان کردهاست: «یکی میگفت چیزخورَش کردهاند... دیگری میگفت خفهاش کردهاند، دیگری میگفت به قصد کُشت او را زدهاند و بعد لاشهاش را به مهمانخانه کشیدهاند.» و بعد اضافه کرده: «از آن همه جماعت، هیچکس، حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی ... فکر نمیکرد!» این سند به روشنی نشان میدهد که آلاحمد شایعه کشته شدن تختی به دست ساواک را نه ساخته و نه پراکنده است، بلکه این شایعه به طور خودبهخودی توسط مردم کوچه و بازار ساخته شده بوده و همه آن را میگفتهاند و میشنیدهاند و تنها کاری که آلاحمد کرده، گزارش آن گفتهها و شنیدههاست.
خواهرزاده جلال در ادامه بیان کرد: نکته بعد که در این مقاله وجود دارد، تجزیه و تحلیل علمی وقوع این امر به عنوان یک مکانیزم اجتماعی خودبهخودی است، مکانیزمی که آلاحمد نام آن را «افسانهسازی عوامانه» گذاشته و چنین توضیحش داده: «آخر جهانپهلوان باشی و در «بودن» خودت جبران کرده باشی «نبودن»های فردی و اجتماعی دیگران را و آنوقت خودکشی؟ آخر مردِ عادیِ ناتوان و ترسیدهای که ابتذالِ وجودِ روزمره خود را در معنای وجودی و در قدرتِ تَن و در سرشناسی او جبرانشده میدید... چطور ممکن بود... باور کند که او خودکشی کرده؟» و بعد بهصراحت میافزاید: «ببینم این افسانهسازی عوام آیا نوعی روش دفاعی نیست برای مردم عادی توی گذر تا شخصیت ترسیده خویش را در مقابل تسلط ظلم حفظ کند؟ و امیدوار بماند؟» خلاصه حرف آلاحمد از این مشاهده میدانی این است که نوع رفتار حاکمیت و نهادهای اجتماعی، مردم را به طرفی سوق داده که خودشان چنین افسانههایی را بسازند و خودشان هم آنها را باور کنند! فکر میکنم که همین مقدار توضیح درباره اولین سند بیاعتباری شایعات ساختهشده علیه آلاحمد کفایت میکند.
او همچنین درباره اسناد و مدارک منتشر نشدهای که در رد این ادعا وجود دارد، نیز گفت: همانطور که اشاره کردم، علاوه بر مقاله منتشرشدهای که توضیحش داده شد، نوشتههای دیگری هم از آلاحمد وجود دارند که متأسفانه هنوز امکان انتشارشان فراهم نشده و ناچار به دست کسی نرسیدهاند. حالا بنده بخشهایی از این نوشتهها را برایتان میخوانم و بعد هم تصویر دستنوشت خود آلاحمد را در اختیارتان میگذارم تا برای رفع هرگونه شک و شبهه آنها را منتشر کنید و در عین حال که یک الگوی حرفهای از طرز کار یک پیشکسوت در زمینه گزارش نویسی است، برای جوانانی که وارد کار مطبوعاتی شدهاند و گزارش خبری تهیه میکنند، مفید است.
* * *
متن دستنوشته منتشر نشده جلال آل احمد درباره مراسمهای تشییع و هفتم غلامرضا تختی در ادامه میآید:
«یکشنبه ۲۴ دی ۴۶- شب هفت تختی
«دیروز (نه دیشب) شب هفت تختی بود. هو افتاده بود که بعدازظهر شلوغ میشود یا راه نمیدهند، ناچار مردم از صبح راه افتادند. ما هم. با ساعدی[۱] و صمد بهرنگی[۲]. در یکی از کبابیهای بازار شاه عبدالعظیم ناهار خوردیم و آمدیم ابن بابویه... ساعت در حدود یک بعدازظهر. و چه جماعتی. قرار بود از دو تا پنج مجلس باشد، ولی از پیش از ظهر شروع شده بود و ما که رسیدیم، همان گوشه ابن بابویه که مقبرۀ شمشیری[۳] است، جای سوزنانداز نداشت. دستهگلها و بلندگو و شعرهای جانسوز از شکستن کمر برادر و عباس و حسین و دیگر قضایا و آیات قرآن. و جماعت آمد و آمد و آمد. پیاده و سواره. طاق ایرانیت یکی از مقبرهها زیر بار جماعت تحمل نیاورد و خراب شد. جماعت عین مور و ملخ بر سر دیوارها. و بیوحشتی از حضور مأموران نظم و پلیس. و هیچ قهوهخانهای چای دمکشیده نداشت و تمام کبابیها تا آخرین تکه شَهلههاشان[۴] را هم مصرف کردند. دید که میزدم، حد وسط درآمدِ جماعتی که آمده بودند- ۸۰ هزار تا ۱۰۰ هزار- از هشت تومن بیشتر نبود. زن و مرد. و فکر میکردم که چه قدرتی وِل است. محرک اول مردم در آمدن، بقصد تماشا بود. و خوب، اگر تماشا پاسیف وسیله کشف باشد، چه عیبی دارد؟ و چه عیبی دارد که در این تماشا، کشف عاملی از آموزش هم داخل کنیم؟ و چیزی بقصد تربیت. در وضعی که دیروز دیدم، جوانها تمرین بالارفتن از درخت و پنجره و دیوار صاف میکردند و تمرین نشستن بر خرپای لُخت آهنی جلوی ورودی ابن بابویه را و تمرین خلاصی از ترسیدن را، در پریدن از جاهای بلند یا وسط جماعت رفتن و زیر دست و پا لهنشدن را... و جماعت دستهدسته میآمد. ازین محل و آن محل. از تهران نو، حتی از قزوین، از دانشگاه، از میدان شاه و هر کدام با تاج گلی در جلو یا با حجلهای، ۱۵تایی حجله شمردم. و هر دسته با نوحهای یا شعری. اینها نمونههاش:
- رفت ز غفلت ز دستت رستم ایران ما --- ای خدا داغ جوان مشکل است... و از نو.
- ای عزیز فاطمه، قربان تو --- تختی بود مهمان تو.
- ای گل نوشکفته، ای بارارام بارام رام --- باقیش را نشنیدم، اما ضربش این بود.
- مادر او پسرپسر میکند --- برادرش خاک بسر میکند.
- بابک او پدرپدر میکند --- برادرش خاک بسر میکند.
«و این نوحهای بود که پذیرفته شد از طرف همۀ جماعت. و در آخر "برادرش" بدل شد به "ملت ما". از هر دسته در گوشهای یک مرتبه نوحهای برمیآمد و سرِ دهان میافتاد و سینهزدنها و توی سر زدنها، فراوان. عزاداری کامل. بیدستور، بیبخشنامه، خود بخود، اسپونتانه[۵]. بعضی از حجلهها را از شدت سنگینی دو تکه کرده بودند. کلاهَکَش را یکی میبرد و پایهاش را دیگری و بعد روی زمین سوارش میکردند. ورزشکار جماعت تکوتوک بود و روی سینۀ مردهای راهنما و انتظامات داخلی، ستارۀ شهابمانندی بود شبیه علامت شرکت انتشار[۶]. و جماعت فقرا بودند و کارگرها و مردِ توی کوچه، همان که بقصد تماشا در مسیر شاه هم میرود. و زنها که جا گرفته بودند و دور ایوانها نشسته و با تکوتوک سماوری در میانشان و چای دمکرده...
«و بلندگو فریاد میزد و قرآن و شعر و دستور آرامش و صلوات. که درآمد: آقایون، چند نفر اطراف مقبره حالشون بهم خورده. عقب برید. و از نو شعرهای سوزناک و آیات قرآن. و چند لحظه بعد: آقایون، چند نفر اطراف مقبره حالشون خطرناکه، کوچه بدید ببرنشون هوای آزاد. و همین جور مدام تکرار کرد. و در که میآمدیم بقصد برگشتن، جماعتی زنی بیهوش را سر دست میبردند که برسانند به دکتری یا مطبی. وقتی هنوز توی جماعت میپلکیدم، یک جا جوانکی آمد و ورقهای داد دستم و رفت. پیدا بود میشناسد. ورقه شعری بود از دوستان. و عکسی از تختی و بالایش نوشته: جوانان خیابان غفاری این مصیبت بزرگ را بملت ایران تسلیت... والخ. شعر بندتنبانی بود و یک فردش این که مناسبتی با حال و مقال داشت:
ناتوان بودند گُردان جهان در مُشت تو --- حیف کاوَرد عاقبت در خاک، گیتی پُشت تو...
«بعد از نو تماشایی از مردم و آمدن حجلهها...
«و ۵/۳ صدای الرحمن از بلندگو برخاست که راه افتادیم به گشت دیگری. قرار بود پنج ختم بشود، ولی زودتر برچیدند و بعد از الرحمن، تشکر برادر تختی که پیدا بود از روی کاغذی میخواند. و صدای بلندگو که در آن واحد، قرآن خوان و واعظ و شعرخوان و دستوردهنده بود. وقتی برید، یعنی مردم بیسر شدند، و دیگر حتی یک صدا را بعنوان مرکز اتجاه[۷] نداشتند، آنوقت بلبشو شروع شد. خراب شدن طاق یک مقبره. و یاد تشییع مهوش[۸] افتادم... در آن قضیۀ مهوش دیدم که مردِ ولنگار گذر مرگ را هم به مسخره گرفته بود، به علامت نوعی نهیلیسم، ولی در اینجا از نهیلیسم خبری نبود، چرا که شایع بود که تختی را کشتهاند، و به گردن خودکشی گذاشتهاند. ناچار جذبهای پیدا کرده بود کارش و شرکت در شب هفتش. و احترامکی، اینکه در مقبرۀ شمشیری دفن شد، اینکه مهندس حسیبی[۹] قیم بود و ختم گذاشت در مسجد فخرالدوله. و ازین قبیل. و اما تنها اینها نبود چنان شایعاتی دربارۀ مرگش که بشمارم:
- بلور[۱۰] در مراسم جلوی طبیب قانونی گفته که تختی خودکشیکننده نبود. و دیگری و دیگران: تختی مهمانخانه برو نبود. باغ و ملک داشت، جای بهتری برای خودکشی.
-اینکه دارند قضیه را بار میکنند باصرار سرِ اختلافات خانوادگی، خودش حکایت از چیزهایی میکند.
- وصیتنامه ساختگی بود. یک جا ۱۳۴۶/۱۰/۱۶ امضا کرده بوده و در سطر پایینتر ۱۳۴۶/۱۱/۱۶.
- چرا علامت بخیه روی سینه و گردن نعش بود؟ برای امتحانکردن محتوی معده که آنجا را نمیشکافند.
- آنجا را برای این شکافته بودند که علامات ضربوجرح را بپوشانند.
- چرا طبیب قانونی آخر اعلام نکرد که سَم چه بود؟ اول روزنامه نوشت سیانور، بعد شد لومینال.
- سم پاراسیون بکار رفته، از آنها که در کارهای جیمز باندی بکار میبرند. سم نباتی. توی چای یا شراب.
- تختی را بردهاند سازمان امنیت به تحقیقات. گروهبانی بهش اهانت کرده که تختی کلافه شده و کتک زده طرف را. و آنوقت ریختهاند سرش و خفهاش کردهاند. بعد بردهاند هتل آتلانتیک.
این افسانهسازی عوامانه را عوامل دیگری هم تقویت میکرد: اینکه حضور تختی در هر مجلس بزرگ ورزشی، بیشتر احساسات مردم را میانگیخت تا حضور شاه و ملکه، و این که یک بار تختی دیرتر از ملکه آمده و احساسات مردم، و بعد ملکه انقدر کلافه شده از احساسات مردم که آمده بیرون، مدتی صبر کرده تا جماعت آرام بشوند تا از نو برود روی بالکن. و در این شایعه نوعی بال و پر هم میدهد مردِ کوچه به ترس خود از چنان سازمانی. این دیگر پشت دیوار ترس مخفی شدن است.
در قضیه تختی و خودکشی: در شرق خودکشی نوعی اعتراض است به دنیای زندهها و درام ایجاد میکند. و بعد هم جوان است و هنوز زندگی در پیش دارد- و مطلبی که بتی توکلی[۱۱] میگفت آن شب. یکی او را فداشدۀ اختلاف طبقاتی دانسته (نوری علا[۱۲])، دیگری او را فدایی حفظ سنتی که دیگر مُرده است (آشوری)[۱۳] و هر دو بنوعی تحتّم در قضاوت خود باور دارند و حال آنکه چنین تحلیلی باید بر این مبنا باشد که چه از نظر اجتماعی و چه از نظر اخلاقی چهها بایست میشد تا تختی از میان ما نمیرفت. و مهمتر از دو گفتۀ بالا، اینکه بنای تحلیل این هر دو دوستان بر دونههای[۱۴] رسمی حکومتی نهاده است، در حالیکه من در همین دونهها حرف دارم. توجه کنید باین نکات که میشمارم و قضاوت بفرمایید که آیا دوستان ما بنوعی قضاوت شتابزده، آتشبیار معرکۀ حکومتی نشدهاند؟
- اطلاعات سهشنبه مینویسد: سم... بوده است و اثر ضربوجرح نبوده...
- ختم او را در سه مسجد منع کردند. مسجد ارگ و مسجدهای پایین شهر.
- سه مجله را ازینکه عکس او بگذارند روی جلد، منع کردند: فردوسی، خوشه، سفید و سیاه.
- چون روشنفکر[۱۵] ورشکسته که عکس تختی را قبل از همه روی جلد گذاشته بوده، سرِ دست رفت.
- خبر سم کشندۀ مصرفشده را ده روز بعد اعلام کردند، باربی توریت.
- و در آن خبر تکذیب کرده بودند که علایم ضربوجرح در او نبوده. مگر که چنین خبری را داده بود؟ جز افکار عامه و میتسازی عوام؟
«قدم اول در این میتسازی این است که تختی از طبقات فقیر برآمده، خانیآبادی است. و مرد عادی کوچه که ترسو است و ترسیده است و پیزُری است و خوراک قدرت حکومت است، در تنِ تختی قدرتی دیگر را میبیند که بقدرت حاکم زمانه گردن نگذاشته. پس توجیه شخص آرزویی خود را در تنِ او میبیند. سیمین[۱۶] نقل میکرد که یک روز سوار تاکسی بوده و پول بیشتر داده بوده که یکسر برساندش، که راننده وسط راه یک مرتبه ترمز میکند که: خانم این تختی است، باید سوارش کنم، چه بخواهی چه نخواهی، اینکه تختی از شرکت در امر حکومت سر باز زده و در دستهبندیهای چاقوکشانۀ ورزشکاران شرکت نکرده و نشده یک شعبان[۱۷] یا یک طیّب[۱۸] یا یک حبیبی[۱۹]، برای مردِ عادی کوچه نوعی «نه» گفتن است به حکومت که از ورزش هم ابزار کاری میسازد برای ترساندن خلق. و او که تختی باشد، ازین قدرت بدنی در راه ترساندن مردم استفاده نکرده، بلکه در راه سربلندکردن مردم، در راه افتخاردادن بایشان، در راه توجیه ایشان، در راه ارضای حقارتهای ایشان، یعنی زدودن حقارتها. که پس از میان ما هم کسی میتواند درآید که تختی زمانه بشود.
و قدم دوم خود ناشی از همین قدم اول است. و در دنبالش، یعنی که مردِ عادی کوچه در وجود تختی، جوانمرد قصاب[۲۰] را میبیند و حسین کُرد[۲۱] را، و نوعیِ آن حضرات جوانمردان و عیاران را، که خصم ظالم و مالک و پولدار بودند و دوست فقیر و درمانده. و این خود نوعی سیستم دفاعی مردِ عامی کوچه است برای حفظ شخصیت ترسیدۀ خویش در مقابل حکومت جبّاران.
و قدم سوم در مرحلۀ بعدی است. چنین جوانمردی نام ایران را پرآوازه کرد، همچنان که مصدق کرد. در دنیای سیاست مصدق مترادف است با نام ایران و نفت، و در دنیای ورزش هم نام ایران مترادف تختی است. پس صورت قهرمانی بخود گرفته. و اینجا دیگر تختی یادآور گُردان اساطیری است. رستم و اسفندیار و من ترجیح میدهم بگویم همان سیاوش، یا سهراب.»