پروژه ایرانی : 5 شهریورماه زادروز غلامرضا تختی معروف به جهانپهلوان تختی است؛ امروز به مناسبت تولد این پهلوان پرافتخار ایرانی یک خاطره از او مرور میکنیم.
به گزارش پایگاه خبری پروژه ایرانی، در قسمتهایی از کتاب «غلامرضا؛ زندگی نامه و خاطرات جهان پهلوان غلامرضا تختی» آمده است: واعظ بزرگوار، حجتالاسلام شجونی درباره جهان پهلوان تختی میگوید:
همیشه کسانی که پای جنازه سخنرانی میکنند، در آخر به روضه گریز میزنند و به صحرای کربلا؛ ما گریزی زدیم به مدرسه فیضیه. جمعیت در خیابان امیریه پر بود. گفتم : ایهاالناس شما برای این شخصیت محترم اشک میریزید و عزادارید. ای کاش چهار روز پیش در مدرسه فیضیه بودید و …
آن چنان مردم گریه می کردند که عجیب بود! …
سرهنگ مولوی از مسئولین ساواک به من زنگ زد و گفت: شیخ قبرت حاضر است! بعد داد زد: ناخنت را میکشم و… همه روضه امام حسین (ع) می خوانند تو روضه مدرسه فیضیه میخوانی؟!
او خودش متهم بود که در واقعه مدرسه فیضیه نقش داشته و کارگردان بوده، بعد ادامه داد: حالا مسجد ارک هم قول دادی، می دانم با تو چه کار کنم. مرتباً تهدید می کرد.
روز سوم ما رفتیم دیدیم در جلوی مسجد ارک پر است از ماشینهایی که غالباً برای ساواک بود و در زندان قزل قلعه دیده بودم.
در مسجد هم ساواکیها پای منبر نشسته بودند! من ترسیدم، چون تازه ده روز بود از زندان آزاد شده بودم.
منبر رفتنم خطرناک بود. آرام بلند شدم و به یک سیدی گفتم که شما منبر بروید. بعد آمدم به سمت خروجی که بیرون بروم. یک دفعه دیدم دو تا دست قوی و نیرومند بازوهای من را گرفت و گفت: آشیخ کجا می ری؟!
سرم را بالا آوردم دیدم پهلوان تختی است. ایشان به عنوان عزادار در آنجا ایستاده بود. بی مقدمه گفتم فرار میکنم! ساواکیها در اینجا هستند و ماشینهایشان در جلوی مسجد است.
مرحوم تختی گفت: اگر منبر رفتی که رفتی؛ و گرنه به خدا به همین صورت دو تا بازوی تو را میگیرم و می برم و میگذارمت روی منبر!
گفتم: این کار را نکن آبروریزی میشه.
پیش خود گفتیم که پهلوان تختی دوست دارد و دلشان می خواهد که ما منبر بروبم، دلشان را نشکنیم. به منبر رفتیم و به یاری خدا آنچه که دلمان می خواست بر ضد رژیم گفتیم. همه هم گوش می کردند.
از منبر که پایین آمدیم می دانستم که شرایط خطرناک است. عمامه را برداشتیم و لای قبا گذاشتم و لابه لای مردم به خارج از مسجد رفتیم. مردم سنگهای زیادی به همراه داشتند! در میدان ارک به سمت ساختمان رادیو پرت میکردند، من هم فرار کردم و مدتی در خانه مخفی شدم.
بعدها بار دیگر این پهلوان بزرگ، غلام رضا تختی را دیدم. روزهای آخر ماه صفر بود. من ده شب در یکی از خانهها منبر داشتم، آقای تختی هر شب میآمد روضه و کنار منبر مینشست.
ما بالای منبر می رفتیم و سخنرانی می کردیم. وقتی مجلس تمام می شد آقای تختی جلو میآمد و با من دست میداد. بعد دست من را میگرفت و ول نمیکرد! او دست و پنجه قوی داشت و نمیتوانستم دستم رها کنم. بعد جلوی مردم خم میشد تا دست من را ببوسد! این کار را هر شب تکرار میکرد! من می گفتم: چرا این کار را میکنید؟ من شرمنده میشوم. خوب نیست شما پهلوان و محبوب این مردم هستید.
جوابی داد که هیچ وقت فراموش نمیکنم. مرحوم تختی گفت: شما نوکر امام حسین (ع) هستی، من هم نوکر شما. من باید حتماً دست شما را ببوسم.
خدا رحمتش کند تختی هم نمازخوان و مذهبی بود، هم از خانوادهای متدین. علاقه به روحانیت داشت و مخالف دستگاه حکومت پهلوی بود. روحش شاد.