هر واقعهی بزرگ تاریخی موجبِ بازگشت به خودِ تاریخ است. مثل یک آینهی تاشو که تصویرش را روی خودش (منتها با کمی تفاوت) منعکسی میکند. حادثهای که در زمانی رخ میدهد، و زندگیِ ملّتی را زیر و رو میکند، مسائل تازهای را هم در برابر همه قرار میدهد که مجبورند با آن دستوپنجه نرم کنند، یا از پس آنها برآیند و مهارشان کنند، یا با آنها کنار بیایند و تسلیم بشوند....
امروز، بیستم دیماه، که تولد مسکوب است بهانه میکنم برای یادکردِ ـــبه تفریق از وبلاگ و کانال قدیم ولی پیوستهـــی شاهرخ مسکوب که روزی نوشته بود «هرچه پیشتر میروم، تنهاتر میشوم. گمان میکنم به روز واقعه باید خودم، جنازهام را به گورستان برسانم.
مانا روانبد در کتابش نوشت: این چند خطِ پایینی را دقیقاً دو سال پیش (۲۹ آبان ۱۴۰۰) نوشتم، هراس و نومیدی کمتر بود، هنوز از ابراهیم گلستان با فعلهای گذشتهی تمامشده نمینوشتیم، منتظرِ ۱۴ شمیم بهار بودیم و روزی بود که دیدم جایی از تاریخ تولد آقای بهار حرفی نیست، خواستم یکجوری شادباش هشتادوچندسالگی ناگفته نماند، ولی دل و دماغ این را هم نداشتم اینجا چیزی ...