پروژه ایران : در واپسین یادداشتش به همسرش همان خطی را تکرار کرد که در آخرین نامهاش ۵ روز قبل به خواهرش ونسا:
«خوب میدانی که چقدر جنگیدهام، ولی دیگر نمیتوانم!
زیرا که هر امیدی رخت بربسته است»
به گزارش پایگاه خبری پروژه ایران، ویرجینیا وولف در زندگیش، بیش از هر چیز شاهد یک روند بود: فروپاشی!
در “بهسوی فانوس دریایی” نوشته که در ورای ظاهر انسانها «گستره و فضای تاریکی است که همه جا را گرفته» و ما هر از چندگاهی به سطح این فضای عمیق میخزیم و بیرون میآییم و این تنها تصویری است که دیگران از ما میبینند.
«تصویری ناتمام و کودکانه که دیگران به واسطه آن ما را میشناسند»
ویرجینیا در دوره شکوه ویکتوریایی، نیمه زمستان ۱۸۸۲ بهدنیا آمد. اما در طی ۵۹ سال زندگیش هر چه دید زوال بود؛ «شکستن خوبی و قدرت هولناک بدی!»
همین از دست رفتنها بود که طاقتش را طاق کرد؛ از مرگ پدر و خواهرش تا دوستان و همصحبتانی که در زمانه دو جنگجهانی برای همیشه خاموش شدند.
پدرش، لزلی استیون، منتقد برجسته آثار ادبی عصر ویکتوریا بود که اعتقادی به نظام آموزش عمومی و مباحث مذهبی نداشت.
از همینرو ویرجینیا تحصیلات رسمی چندانی نیافت و به مدرسه و دانشگاه نرفت.
در عوض، ساکن دایمی کتابخانه بینظیر پدرش بود و آنچه او را ویرجینیا وولف کرد همین گنجینه بود.
سه ساله بود که مادرش درگذشت و خواهر بزرگتر و ناتنیاش، استلا داکورت برایش مادری کرد.
عشق یگانهاش به خواهر چند سالی بیش دوام نیاورد، و مرگ استلا در ۱۴ سالگی ویرجینیا، آغاز افسردگی بود.
حالا تنها پناهش، پدرش بود. مردی روشنفکر و فرهیخته. اما «زندگی هجوم تجربه از دست رفتنهاست»
با مرگ پدر در ۱۹۰۴ ویرجینیا هرگز از سیاهچاله افسردگی بیرون نیامد. همان دالان تاریک و عمیق که تنها هر از گاهی به سطحش میآییم و دوباره به درونش میخزیم، بیآنکه دیگران بدانند.
در تمام سالهای بعد البته ادبیات و نوشتن برای ویرجینیا مرهمی بود برای ادامه دادن.
اما شاید کم بود!
در اوج جوانی و علیرغم مخالفت برادران ناتنیاش، جورج و جرالد، تصمیم گرفت تا به همراه خواهرش ونسا استیون ساکن محله نه چندان خوشنام بلومزبری بشود که میگفتند در خور شأن خانواده نیست.
اما روحیه استقلالطلب او تحمل بیشتری از تاوان مقابله با قیود سنتی جامعه و خانواده را داشت.
حضور خواهران استیون، ویرجینیا و ونسا، در شبنشینیهای ادبی و هنری خانه تا دیر وقت که اغلب میزبان دوستان همدانشگاهی برادرشان بود، به آرامی پایهگذار محفل مهمی در تاریخ ادبیات معاصر جهان شد؛ حلقه روشنفکران ادبی بلومزبری!
ویرجینیا همینجا دلباخته لئونارد وولف همسر آیندهاش شد.
لئونارد کارمند سابق اداره دولتی سیلان و از دوستان توبی، برادر ویرجینیا، در کیمبریج بود.
پنج سال پس از ازدواج، آنها انتشاراتی هوگارث را تاسیس کردند تا گامی در معرفی ادبیات نوگرا و نویسندگان ناشناس برداشته باشند.
و برخلاف انتظار، حاصل این اقدام جسورانه به موفقیت چشمگیری انجامید.
لئونارد بهعنوان نویسندهای روشنفکر و ادبی در جمع بلومزبری و جامعه شناخته شده است، ویرجینیا اما هنوز نتوانسته تا “صدای” خود را بیابد.
دوستان محفل ادبی برای خود نامی بهم زدهاند و این ویرجینیای ۳۲ ساله است که هنوز اثر برجستهای منتشر نکرده و دوباره بابت بیماری عصبی بستری شده.
در یادداشتهایش مینویسد شاید که رویای نویسنده شدن را باید فراموش کند.
حضور در جمع همکاران همسرش در گروه “آپوستل” دانشگاه کمبریج و دوستان محفل بلومزبری، البته غنیمتی است.
اما ویرجینیا از یکسو گرفتار در چنگال افسردگی است و از دیگر سو هنوز نتوانسته است تا “صدای” خود را بیابد
با اینکه هنوز تا ویرجینیا وولف یگانه شدن راه مانده است اما در همین دوره و به گواه خاطراتش آنچه میبینیم سیمای زنی است مقتدر با استقلال رای که درباره نویسندگان و کتابهایی که نقدشان میکند، شگفتانگیز مینویسد، بیآنکه مرعوب نامها شود.
و خصوصا از ابلهان کمسوادی شکایت دارد.
از کریستینا رزُتی، که ذاتا شاعر بود با استعدادی ناب که زیر ضربات مذهب و زهد لگدمال شد و زندگیش نابود که «اگر قرار بود پروندهای علیه خدا باز کنم، کریستینا نخستین شاهدی بود که به دادگاه فرا میخواندم!»
جدا از بیماری عصبی و بیپولی حالا دستش را هم نمیتواند راحت حرکت دهد.
بعید میداند قادر باشد چیزی فراتر از همین یادداشتها که “ارزشی هم ندارند” از خود به یادگار بگذارد.
مینویسد اگر سالها بعد ویرجینیا وولف در ۵۰ سالگی بخواهد خاطراتش را از این یادداشتها را بازنویسی کند «بخاری دیواری را به او نشان میدهم و میگویم این صفحات را به آتش بیاندازد»
بارها این جمله لئونارد را به یاد میآورد که روزی در حال قدم زدن کنار رودخانه در آغاز بهار به ویرجینیا گفته بود انسانها سرنوشتی جز تباهی ندارند و حتی «آثار شکسپیر نیز توان نجات ما را ندارد. باید هر آرزویی را رها کرد!»
اما ویرجینیا مخالف است و تسلیم نمیشود: «باید نوشت!»
در آستانه اتمام “شب و روز” است و اتفاقا بزرگترین مشوقش لئونارد. مطمئن نیست ناشری بیابد که حاضر به چاپش شود.
مینویسد که مطمئن است نوشتهاش از نظر ابتکار و اصالت چیزی کم ندارد و امیدوارست چون خودش از نوشتن “شب و روز” لذت برده، دستکم بعضی از خواندنش هم از این اثر لذت ببرند.
میگوید قول میدهد اگر ناشر در پاسخش گفت ما کتاب شما را با اشتیاق فراوان خواندیم اما بعیدست برای خوانندگان جالب توجه باشد، دیگر رمان نمینویسد.
در عوض «افلاطون میخوانم و بهجای نوشتن، به علفزار میروم و برآمدن آفتاب را تماشا میکنم»
نتیجه اما برآمدن ویرجینیا وولف یگانه شد.
حالا چند سالی گذشته است و او در میانه نوشتن “موجها” که نشانههای جنونش دوباره آشکار شد و بجایش تصمیم گرفت ابتدا بیقفه “اتاقی از آن خود” را بنویسد.
میداند که فرصتش زیاد نیست «کتاب را با نهایت سرعتی که میتوانستم، مینوشتم. قلم در دستم مانند بطری آبی بود که سر و ته شده باشد»
میپرسد «واقعیت چیز غریب و غیرقابل اعتمادی است…
همان است که ما را در خود غرق و جهان سکوت را از دنیای گفتار پرمعناتر میسازد»
پیشتر در مقاله “داستان نو” نوشته بود که وظیفه رماننویس تندادن به جبر جامعه حاکم نیست، بلکه نشان دادن جوهر زندگیاست.
همانجا مینویسد نویسندگانی که مرعوب “سبکها و انتظارات” جامعه و حاکمان مستبد شدهاند، بردگانی «بیاراده و محصور در غل و زنجیراند» که به نویسنده فرمان میدهند که آنچه را که آنها اراده کردهاند، پدید آورد.
و میپرسد «اما آیا زندگی اینست و داستان
اینگونه باید باشد؟»
زیرا بنمایه یک اثر هنری همواره «تا حدی مغایر با آن چیزی است که عادت و عرف آن را به ما باورانده است»
و میگوید ادبیات واقعی باید به ما نشان دهد که چه مقدار از زندگی حذف شده و یا اعتنایی به آن نمیشود. و نویسنده باید بتواند با شجاعت بگوید «این نه آن»
زیرا زندگی چیز دیگری است!
وولف نویسنده و خواننده را تشویق میکند که به دام “جبر اکثریت” نیفتند چراکه هیچ سبکی و هیچ تجربهای هرچند غیر معمول نمیتواند و نباید ممنوع باشد .
«تنها چیزی که ممنوع است تظاهر است و دروغ. زیرا در ادبیات هیچ درکی غلط و نادرست نیست»
اما نوشتن از واقعیت خود سهمگینترین رنج بود
مقالات و کتابهایش او را در جایگاهی بیبدیل نشانده بود. اما رنج از دست دادنها و فشار تحمل صورتکی که برچهرهاش بیرون دالان تنهایی و افسردگی میگذاشت، توان ادامه دادنش را بریده بود.
جایی در “بین دو پرده نمایش” از زبان لوسی میپرسد:
«چرا نان بیات بریدنش آسانتر از نان تازه است»
همینجاست که در واپسین نامهاش به لئونارد مینویسد؛ دیگر توان ادامه دادن ندارد. تمرکز ندارد، خسته است و میداند “جنون” اینبار کارش را خواهد ساخت.
میگوید «مطمئنم هیچ زوجی خوشبختتر و سعادتمندتر از ما نبوده، اما هر سعادتی را پایانی است و…
میدانم اینبار دیگر خوب نخواهم شد»
به لئونارد میگوید تمام خوشبختی زندگی را مدیون اوست که «با هر شرایطی مرا تحمل کردی» اما دیگر نمیتواند بیش از این ادامه دهد.
بیش از خودش نگران تباه کردن زندگی لئونارد است و در همان یادداشت نوشته است:
«میدانم تو را به تدریج از بین میبرم. بیشک، بی من، تو بهتر کار خواهی کرد»
و چند روز قبلتر در آخرین نامه برای خواهرش، ونسا نوشته که به تلافی کمکهایی که در دوره سوگواری از دست دادن فرزندش به او کرده، محبت کند و در غیابش، لئونارد را با غمی که خواهد داشت، تنها نگذارد.
زیرا نیک میداند که «اینبار جنونم پیشتر از آن رفته که راه بازگشتی داشته باشم»
در هر دو نامه جملهای را نوشته که سخت یادآور حرف لئونارد در آن روز بهاری کنار رودخانه است؛ اینکه همه چیز و هر امیدی از او رخت بربسته!
در اوج شهرت و تاثیرگذاری، خسته از بیرون خزیدنها از دالان تنهایی، پالتویش را پوشید، جیبهایش را از سنگ انباشت و به داخل رودخانه قدم نهاد
در یادداشتی نوشته است:
«هر زن با استعدادی که در قرون گذشته به دنیا میآمد قطعا دیوانه میشد، خود را میکشت یا عمرش را در کلبهای بیرون شهر به تنهایی سر میکرد، در حالی که مردم او را ساحره میپنداشتند.
پریکلس حاکم آتن میگفت مهمترین موفقیت زن اینست که درباره او صحبت نشود»
تیاس الیوت نامدار که خود کشف ویرجینیا بود بعدها گفت که حضور در هاله وجودی وولف بهترین لحظات عمرش بوده «چون مانند مغناطیس نگاهت را به همه چیز به شکل هنری حساس میکرد»
ویرجینیا وولف در یادداشتهایش نوشته که نویسنده «به سمت ناگفتهها میرود»
که هنر اشارت به همین ناگفتههاست!
همین بود که میگفت:
«ادبیات واقعی باید به ما نشان دهد، چه مقدار از زندگی حذف شده و اعتنایی به آن نمیشود»
و در “سفر به بیرون” نوشت:
«میخواهم کتابی بنویسم درباره سکوت. درباره چیزهایی که مردم از آن حرفی نمیزنند»
درباره واقعیت که سکوت است!